پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

راه

 

باران که می‌بارد

تمام کوچه‌های شهر

پر از فریاد من است

که می‌گویم:

من تنها نیستم

تنها، منتظرم.

تنها...

 

در میانِ دیگرانی تنهایم گذاشته‌ای که از من دورند

نگاه من به آن‌ها

نگاه ستاره‌ است

به چراغ‌های شهر

آن ستارگان بی‌عشوه‌ی کم‌سو

ساکنان برزخ‌اند.

 

این‌بار هم که

تاول پاهایم خشک شود

دوباره عاشقت می‌شوم

دوباره راه می‌افتم

به سوی تو

 

صداها

 

چقدر هیجان انگیز

وقتی صداهایی را بشنوی که می خواهی

خودت انتخاب کنی که چه صداهایی را بشنوی

مردم را ببینی و روی آنها صدا بگذاری

حتی صدای خروس همسایه را نیز عوض کنی

آهنگ تلویزیون آهنگ مورد علاقه ات باشد

صدای بوق ماشینها را خودت انتخاب کنی

بر روی سکوت صحرا سنفونی بتهوون بگذاری

بر ازدحام آدم ها و ماشین ها قطعه زنبور عسل را اجرا کنی

حتی بر روی خواب هایت صدا بگذاری

همین است که هدفون از گوشم در نمی آید

نمی خوام صدای افکارم را بشنوم

 گاهی آنچه را می شنوم که نیست

و حالا آنچه را می شنوم که می خواهم

و ای کاش آنچه را نیز می دیدم که می خواهم

 

حماقت

 

زمان را احساس می کنی

تماشا می کنی و لذت می بری

می نویسی و خالی می شوی

فراموش می کنی و آرام می شوی

ههه

عریانیت را می جویی و فقط عریانیت را

حماقت انسانی تحسین بر انگیز است

 

لذت را در تلخی شراب می یابی

در دود سیگار

در نگاه غریبه ای رهگذر

در خورد کردن غروری

در نابود کردن زندگیی

حماقت انسانی تحسین بر انگیز است

 

 بهونه میگیری؟

توجیه می کنی؟

بی خیالش می شوی؟

باهاش می جنگی؟

با خودت می جنگی؟

دنبال راه حل منطقی می گردی؟

آخ آخ که حماقت انسانی واقعاً تحسین بر انگیز است

 

تو محکوم به پیروی از قوانین حاکمی هستی که حتی نمی دانی وجود دارد یا نه!

 

لحظه ها

64 روز

1527 ساعت

16620 ثانیه

بینهایت لحظه گذشت

بعضی چون باد

و بعضی مثل الان آتشناک

 

عجیبه فقط اندک لحظه هایی هستند که تصمیم می گیرند این سالها،روز ها،ساعت ها و ثانیه ها چگونه تغییر کنند

اون لحظه ای که به دنیا میآی

اون لحظه ای که عاشق میشی

اون لحظه ای که خداحافظی می کنی

اون لحظه ای که جون دادن یک آدم دیگه رو می بینی

اون لحظه ای که خون جلو چشماتو می گیره

....

و فقط لحظه ای طول می کشه که جون بدی و بمیری

و دیگه مجبور نباشی این همه لحظه های وحشتناک رو تحمل کنی

و لحظه ها چه دیر می گذرند

                                     خیلی دیر

                                                  خیلی سخت

                                                                    خیلی تلخ

جنون

 

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخواست که من به زندگی نشستم

زیباترین حرفت را بگو... شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن...و هراس مدار از اینکه بگویند ترانه ای بیهوده می خوانید...

 

امشب می خوام به افتخارت یه دل سیر حرف بزنم...به افتخار تو که مثل توهمات تخیلی من واسه خودت می ری و می آیی و به هیچ جاییت هم نیست که سر من چی میاد...ببین، الان وقت خوابه و من می خوام راست ترین حرفهای زندگیمو بی ملاحظه و بی حد و مرز تو این نیمه شب زمستون بزنم. هیچم برام مهم نیست که پلکات هی بیفته و سرت بخوره به میز و نوک دماغت قرمز بشه...!

یه شب بود مثل دیشب و نه هیچ شب دیگه ای . روحمو دادم به باد که داشت خودشو پاره می کرد که بگه منم هستم.اونم دید بدچیزی گیرش نیومده ، لاکردار همه رو برداشت و رفت و یه ذره هم تهش جا نذاشت واسه وقتهایی که می خوام قسم بخورم یا ادا در بیارم که مثلا روحیه مو باختم ، یا از سر لطف اجازه بدم یکی برینه توش...

آهای؛ ملاحظه کاری ، مازوخیست... تو خفه! ... وسط دعوا نرخ تعیین نکن که اینجا بده از ریدن تو روحم بگم و باید حواسم باشه که هر نجیب زاده مودب ، اطو کشیده ، سوسولِ جیگر .... ممکنه اینا رو بخونه و از این الفاظ به اصطلاح رکیک یه هفته تب کنه...

دلم می خواد سر به تن هیچ حرومزاده ای نباشه...آدم حسابی هاش به کنار.دلم نمی خواد اینارو با اسم مستعار به خورد جماعت بدم که مثلا یهو جا نخورن که این خانم چرا یهو چاک دهنشو کشیده و داره هر چی می تونه می گه.

ببین ؛ اصلا می خوام ببینم کی جیگرشو داره بیاد جلو و به من بگه خفه شو؟...نه واقعا. اگه جیگرشو داری بیا جلو...منظورم همون شهامتیه که این روزا هممون قورت دادیم و یه آروغ فندقی هم روش که ای بابا ...شهامتو باد برده...

اصلا من نمی دونم مگه این روزهای کوتاه نمایشگاهه که اینطوری داری تماشا می کنی و کم مونده یه پاکت تخمه هم دستت بگیری و جق جق بشکنی؟....گور باباتو تخمه م یخوای بشکنی ، بشکن.فقط پوستاشو زمین نریز که جارو کشیدن این مخروبه ، جون از همه جای آدم در میاره...اینهمه سر و صدا که از این نره خرها و ماده سگها می شنوی ، نه که بخوان ناخن بکشن رو اعصاب من ...نه...اونا فقط دارن همسرایی میکنن که من خوابم نبره...

...خوب کجا بودیم؟...چی می گفتم؟...

آهان...گفتم می خوام امشب راست ترین حرفهای زندگیمو به زورو قلدری هم که شده بگم...

.....

چی بگم آخه.بی خیال. حوصله شو ندارم.خوابم می یاد.به هرحال سرتو در نیارم.خلاصه اش اینکه لطف کن سر یه قبر دیگه برینین و الا هیچ روح نمک به حرومی زیراین سنگ قبر نخوابیده که هی میای وبه خیال خودت با اون پوزخنداحمقانه می گی:هه هه...ریدم توروحش

 

سرنوشت

 

زندگیم مثل یک خودکار تو دستم

سر نوشت تو دستم...آره خودم مینویسمش.

ولی باور نمی کنند!

خودم مینویسمش , گاهی حتی یک کلمش رو کسی نمیخونه!

یا شاید نمیتونه بخونه , شاید زندگیم رو بدخط می نویسم!

حالا آخرین کلمه ئ زندگیم رو مینویسم!

ودیگه خودکارم هیچ چیز نمینویسه, هیچ چیز...هیچوقت.

پرواز...

این آخرین کلمه بود , و تو باید باور کنی که من زندگم رو تا آخر نوشتم

من پرواز را تجربه میکنم

قلبت را برایم باز کن آسمان خاکی.

 

 

 

گذشته....

 

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخواست که من به زندگی نشستم

زیباترین حرفت را بگو... شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن...و هراس مدار از اینکه بگویند ترانه ای بیهوده می خوانید...

 

امشب می خوام به افتخارت یه دل سیر حرف بزنم...به افتخار تو که مثل توهمات تخیلی من واسه خودت می ری و می آیی و به هیچ جاییت هم نیست که سر من چی میاد...ببین، الان وقت خوابه و من می خوام راست ترین حرفهای زندگیمو بی ملاحظه و بی حد و مرز تو این نیمه شب زمستون بزنم. هیچم برام مهم نیست که پلکات هی بیفته و سرت بخوره به میز و نوک دماغت قرمز بشه...!

یه شب بود مثل دیشب و نه هیچ شب دیگه ای . روحمو دادم به باد که داشت خودشو پاره می کرد که بگه منم هستم.اونم دید بدچیزی گیرش نیومده ، لاکردار همه رو برداشت و رفت و یه ذره هم تهش جا نذاشت واسه وقتهایی که می خوام قسم بخورم یا ادا در بیارم که مثلا روحیه مو باختم ، یا از سر لطف اجازه بدم یکی برینه توش...

آهای؛ ملاحظه کاری ، مازوخیست... تو خفه! ... وسط دعوا نرخ تعیین نکن که اینجا بده از ریدن تو روحم بگم و باید حواسم باشه که هر نجیب زاده مودب ، اطو کشیده ، سوسولِ جیگر .... ممکنه اینا رو بخونه و از این الفاظ به اصطلاح رکیک یه هفته تب کنه...

دلم می خواد سر به تن هیچ حرومزاده ای نباشه...آدم حسابی هاش به کنار.دلم نمی خواد اینارو با اسم مستعار به خورد جماعت بدم که مثلا یهو جا نخورن که این خانم چرا یهو چاک دهنشو کشیده و داره هر چی می تونه می گه.

ببین ؛ اصلا می خوام ببینم کی جیگرشو داره بیاد جلو و به من بگه خفه شو؟...نه واقعا. اگه جیگرشو داری بیا جلو...منظورم همون شهامتیه که این روزا هممون قورت دادیم و یه آروغ فندقی هم روش که ای بابا ...شهامتو باد برده...

اصلا من نمی دونم مگه این روزهای کوتاه نمایشگاهه که اینطوری داری تماشا می کنی و کم مونده یه پاکت تخمه هم دستت بگیری و جق جق بشکنی؟....گور باباتو تخمه م یخوای بشکنی ، بشکن.فقط پوستاشو زمین نریز که جارو کشیدن این مخروبه ، جون از همه جای آدم در میاره...اینهمه سر و صدا که از این نره خرها و ماده سگها می شنوی ، نه که بخوان ناخن بکشن رو اعصاب من ...نه...اونا فقط دارن همسرایی میکنن که من خوابم نبره...

...خوب کجا بودیم؟...چی می گفتم؟...

آهان...گفتم می خوام امشب راست ترین حرفهای زندگیمو به زورو قلدری هم که شده بگم...

.....

چی بگم آخه.بی خیال. حوصله شو ندارم.خوابم می یاد.به هرحال سرتو در نیارم.خلاصه اش اینکه لطف کن سر یه قبر دیگه برینین و الا هیچ روح نمک به حرومی زیراین سنگ قبر نخوابیده که هی میای وبه خیال خودت با اون پوزخنداحمقانه می گی:هه هه...ریدم توروحش

کابوس(۲)

 

اول فقط خاموش نگاه ام می کردند. همه مثل هم و من هیچ از نگاه شان نمی فهمیدم.و هر بار تا مدت ها آن نگاه های خالی در ذهن ام می ماند ، بی تمنای معنا شدنی. اما سرانجام سماجت تکرارشان برای ام مفهومی یافت .
زنان محو ، بدون لب ، بدون دیگر اجزای صورت ، تنها با چشمانی که انگار از اعماق دنیای مردگان جاودان به بیرون می نگرند. سرهایی کوچک سوار بر اندامی نا متعارف . فاقد هرگونه زنانگی و  در کالبدشان. تنها با القای حسی گنگ از زن بودن ، نگاه هایی خیره به روبرو. بدن هایی یکسر سیاه یا یکسر سفید بدون هیچ برجستگی یا فرورفتگی ای که انعطاف زنانه را یادآور باشد .
انگار له شده  ، بی لبی برای گفتن و بی غروری اززیبایی . فقط نظاره می کنند خاموش وانتظارمی کشند سمج و زندگی می کنند تنها ، رهاشده در دنیایی ، خاکستری یا قهوه ای سرد و تهی .
کنارِ بعضی ها ، فضاهایی خالی و بزرگ ، گویی با تاکید حجم تنهایی شان را به تصویر می کشد.-.صندلی های سیاه ، جای های خالی سیاه ...نشسته اند به ردیف به نظاره نمایشی تکراری انگار...

نمایش دریده شدن یک زن.با پیکری با همه زنانگی اش:زیبایی...لطافت...احساس...غرور...و....

نمایش دریده شدن من ... توسط گرگهای هار و گرسنه ای که به سویم رها کرده اند...


 

کابوس

بله. درست بعد این‌که داشتم توی شن‌های کویر چرخ می‌خوردم و از تپه‌های شنی بالا می‌دویدم. بعد هر لحظه یک حس ترس و یک حس فرار در وجودم می‌دوید، درست بعد از آن همه گریزو آن همه پنهان شدن حالا در شلوغی شهری شبیه سرزمینهای رم باستان که در فیلمها می بینیم نظاره گر بریده شدن سر خود بودم...

...

بغضم اشک نمی‌شود!
بغض، گلویم را می‌فشرد، در پیله‌ام اسیر می‌شوم و هیچ‌گاه با خود کنار نمی‌ایم که چه پیله‌ای دور خودم تنیده‌ام! نه گلایه‌ای دارم، نه فریادی، نه حرفی، چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند، مبالغه نمی‌کنم، فریاد هم دیگر نمی‌کنم...فریادشنویی نیست آخر! «هیچ کس نمی‌تونه کمکت کنه، تا وقتی که خودت با خودت کنار نیای!» چه جملات کوبنده‌ای! دیگر خاطرات هم اثر نمی‌کنند، من بودم گفتم باید زیست؟! من غلط کردم اگر این مزخرفات را گفته‌باشم...
بغضم اشک نمی‌شود!
آهنگی را زیر لب، زمزمه می‌کنم...صدایم می‌لرزد، لب‌هایم می‌لرزند، بغضم را فرومی‌خورم، تا در جایی رهایش کنم...رهایش می‌کنم، اشک نمی‌شود! وای بر روزی که بغض اشک نشود، وای!
....

از هیچ سرشارم و عجیب که سرخوشم
اندوهی آزاردهنده نیست و دنیا همان پستوی بی هزارتوی خسته کننده است
اما من سرخوشم
بخوان و باور مکن اما سرخوش ام من این روزها
در این روزهای بی خوشی

در این روزهای بی حسی

 

من باید بمیرم...چون برای دیگران بی فایده هستم و برای خودم خطرناک

 

درست وقتی که نیاز داری با دیگری باشی

 به تنهایی پناه می‌آوری.

طوفان

خانه را از جای نمی کند

خشم تو اما...

آرام بگیر دختر

یا بمیر

تا زندگی

 به آرامش

بر چیده شود

 

آرزوی محال؟؟؟!!!



 من...

آرزو دارم همه ی آدم ها قدرت بخشیدن و توانایی دوست داشتن پیدا کنند.
همین

قیاس

 

افراد زیادی هستند که در نظرم نفرت‌انگیزند، وقتی به این یقین می‌رسم که احساسی که آن‌ها در من تولید می‌کنند همان کیفیت نفسانی‌ست که من در بعضی دیگر ایجاد می‌کنم وحشت‌زده می‌شوم. به‌خصوص که در یک مقایسه‌ی عادلانه، به مراتب از ملاحت کمتری برخوردارم. 

با من بخوان از زندگی

زنی دردش گرفت و کودکی وارونه  بی هیچ اصراری برای آمدن ... اما چنان به پشتش کوبیدند که:

 

هان ! خفه!

 

آمدنت اجباریست.... !

.

.

.

 وقتی از مادرمتولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت که :

بعد از این با تو خواهم بود

از او پرسیدم :کیستی؟

گفت: غم

فکر کردم غم عروسکی خواهد بودکه من بعدها با او بازی خواهم کرد....

اما بعد فهمیدم که من عروسکی شدم در دستان غم....

.

.

.

۲۵ساله شدم و هنوز متحیر و معترض آمدن...

 

خیانت

 

از این حضور هر روزه ام خسته شده ای انگار

تمام روزهایت پر شده از یکنواختی من

از دردهایم

از زخمهایم

از اسمم

از عشقم

.....

شاید حالا دیگه وقتشه

....

وقت خیانت

 

شاید دیگه وقتشه که این تو دیگه تو نباشی....

 

شاید وقتشه که این من دیگه من نباشه...

 

حداقل واسه یه مدتی...

 

 

گم شو

 


من از کویر میایم به سوی دریایی
تو برایم از کوسه میگی؟


وقتی در کنار منی
پیدایت نمیکنم
گم میشوی در نزدیکی ام

وقتی از من دوری
لطفا گم شو در افکارم

اعتراف

 

اعتراف می کنم

گویا حق به جانب غرور شما بود

گستاخی رویای مرا ببخشید

اصلا این روزگار حقیقی تر از اندوه را چه به رویا؟

ها؟؟!!

مترجم

 

دلم به ربان غریبی سخن میگوید
دیر زمانی است
دلم مریض شده آیا؟
دلم غریب شده
دلم به زبان بیگانگان سخن میگوید
به زبان دلها
دلها امروز بیگانگانند
.
.
.
به یک مترجم زبان دل نیازمندیم
با ما تماس بگیرید
پ.ن: رقیق شدم امروز!!رقیق , امان از این رمانتیسم

 

تبر

 

 درختی بود
سالها پیش
سبز
استوار
شستشوی مغزی دادندش
دسته تبری است اکنون
و آن درخت دیگر
نشسته در کافه ای
به همه کولی میدهد
به شیاطین و فرشتگان
به مردان و نامردان
.
.
.
تمام جنگل در شهر است اکنون

 

چرا هیچکس مرا که در کافه نشسته ام ندید
من که کولی میدهم به همه...
من که مرده ام

و باز خنجر میخورم
من که مرده ام و باز میسوزم با سیگار
من در معاشقه با تبرباخت را بردم.

 

خاطره

 

 یه اهنگی داره تکرار می شه این بار دوازدهمین باره که دارم گوش میدم.......هیچ خاطره ای از اهنگ ندارم دارم گوش می دم تا خاطره بشه تا یادم بمونه این لحظه رو.......

نمی دونم تو این لحظه چی دارم چه چیز جدیدی دارم ...فقط می دونم هنوز هستم....

این لحظه رو به خاطر می سپارم نمی دانم چرا.........

"کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد"

این خانه تاریک است...........خیلی تاریک است.......

اهنگ سیزدهمین بار خود را اغاز می کند و من توی صندلی جلوی این مانیتور لعنتی که گاهی تمام زندگی ام است فرو میروم و فکر نمیکنم........چه دروغ سختی....  

و انتهای زمان است و انتهای زمین آهنگ لعنتی برای چهردهمین بار تکرار کرد ترانه ی لعنتی خود را و من در نمی دانم کجای زمان باز ایستادم و قلم بر انگشتانم خشک شد و دستان کاغذی ام را رویا هایت مچاله کرد و من در هذیانی هزار ساله به خواب رفتم و عمق نفس هایم بوی تند سیگار می داد ......

ترانه ی لعنتی من خاطره شدی......

 

ستاره

مسافر کوچک می گفت: " وقتی گل آدم تو یه ستاره دیگه باشه ، اونوقت شب تماشای آسمون یه لطف دیگه ای پیدا می کنه. "

حالا می ترسم این برفی که می باره ستاره هارو خاموش کنه....اونوقت اگه گل من از تاریکی بترسه ، یا اگه سردش بشه و بلرزه ، دیگه کی بغلش می کنه تا گرم بشه ودیگه یخ نزنه، تا سرما نخوره ، دیگه کی تو گوشش آروم لالای های عاشقونه زمزمه می کنه تا نترسه وخوابش ببره؟....

از طرفی ستاره های کوچک درونم هم کم نور شدن

سوسو می کنن و ورای این سوسو کردن ها، ته نشین می شم

چه بسیار حرف، اما اینها همه این زبانی اند

نه... برای حرف زدن نیست.برای زمزمه کردن لالای های عاشقانه...

راستی در پس این جا موندن ها چجور  منو از من باز می شناسی؟

...

من چشم گذاشتم

اونقدر زیاد که چشمای بیداری کشیده ام به خواب رفت

و تو پنهون شدی

 

 در پی خوابی این چنین عمیق، دوان دوان به سویت می شتابم

و تو رو می بینم...

تو رو که با لبخند همیشگیت، اومدنم رو به تماشا نشسته ای

قایم باشک ما تمومی نداره انگار.

اما من از حضور تو لبریزم...

آره...ستاره های درونم سوسو می کنن...!

 

زلزله

 

خودمو به دیوارهای زمان پیچ می کنم.

من آبستن سقوطی تازه ام.

و پس از ان .....می رم

از ستاره ها هم پایین تر.

اما فریادم را از اعماق آسمون چه کسی خواهد شنید؟

گوش خدا سنگین شده...

 

تا چند ساعت پیش  درگیر سکوتی بودم که نمی شد بشکونیش

اما حالا انقدر لبریزم که دستام برای نوشتن می لرزه

جالبیش اینه وقتی می خوای بنویسیشون محو می شن

فقط صداشون تو سرت می کوبه و تو دوست داری این صداها انقدر بلند شن تا دیگه هیچی نشنوی...

...

می دونم تو نمی خواستی بگی

اما گفتی!

پس نگران نباش

منم که توهمی خیس و گنگ و تار...

 

اگه بدونی چقدر سخته تو این حوالی پرسه زدن و موندن

اگه بدونی چقدر غریبه تو لحظه زندگی کردن، گذر کردن...فراموش کردن

اگه بدونی با احتیاط بودن برای من چقدرعجیبه...

انگار آرامش قبل توفانه

اما... این توفان فرق داره

گرد و غبارش دیگه تو چشه کسی نمی ره...  من همه در و پنجره ها رو چفت کردم

 

فقط...

 

باید حواسم به قاب عکسا باشه که نخورن زمین... ترک بر ندارن

باید حواسم به نوشته هام باشه که باد نبردشون...گم نشن

باید حواسم به دیوارا هم باشه

نباید انقدر بلرزن!!

 

باور کن دیگه نمی خوام پامو از این معرکه بیرون بذارم

تازه تازه داره خوشم  میاد

من همین جا می مونم...

 

جزیره

 

من تمام دست نوشته هایم را

که مدت هاست دیگر با دست نمی نویسم

میان قاب چشم های تو می پیچم

می خواهم پس از بلندترین فریادی

که هیچ کس نشنید

سکوت بیاموزم

از دست های تو

هیچگاه شاگرد خوبی نبودم

هیچ چیز نیاموختم در کلاس درس تو

هیچ کس به من نگفت

تا همیشه فرصت نخواهم داشت

اما کنار همه­ی این هیچ­ها

تو هنوز ایستاده­ای

با قامتی که خم نمی­شود

 

پشت این صفر بزرگ من

 

 

مینویسم فردا... 

و فکر می کنم فردا برای من ترس نه، اما اندیشه تنهایی است
منَ ، بعد از اینهمه سال عاشقانه نوشتن ، می گویم برایت که تمام عاشقانه هایم را از وقتی ساختم که تصویر مردی با پیراهن آبی روبروی چشمهایم آمد و آمد تا رنگ چشمانم آسمانی شد.از من شد .
بارها خواسته ام بگویمت به گمانت من و تو زیادی شبیه به هم نیستیم؟ وقتهای پیله کردن و لجبازی هایمان؟ وقتهای حاضر جوابی ها و تند شدنهایمان؟ وقتهای نگاههای وحشی؟ وقتهای شب بیداری و گیر دادن به استفراغ گذشته ها و خوراندنشان به آیندگان؟
وای! هیچوقت گفته ام تو را که هر لحظه مجذوبم می کنی و هر لحظه چقدر تحسینت می کنم؟ گفته ام که هربار وقت دیدنت تمام سلولهای تنم در برابرت به تعظیم در می آیند؟ گفته ام که تحسین مردی به بزرگی تو وقتی می دانم این تحسین ها را نثار هیچ کس نمی کنی، چقدر سرشار از لذتم می کند؟
کاش می شد وقتی تحسینم می کنی، می توانستم کلماتت را قاب بگیرم و بگویم مردی مرا تحسین می کرد که هرگز کسی دیگر را تحسین نکرده بود، اما افسوس که کلمات مثل باد که می آید و می رود، فراموش می شوند، اما خاطره نگاهت وقتی که می درخشد و تحسین می کند، و کلماتت را برای همیشه روی دیوار قلبم قاب می گیرم و نگه می دارم.
پیش از تو هرگز اینهمه خودم نبوده ام، به گمانم پیش از این نیز گفته بودم این حرف را که هرگز اینهمه خودم نبوده ام، اما تازگیها کشف کرده ام که من همیشه خودمم، اما کنار تو، تمام خودم را، قدرتم را، و استعدادهایم را متبلور شده می یابم ، شاید برای کشف هر جزیره ای یک کاشف نیازاست وگرنه هیچ جزیره ای پیش از آنکه کاشفی پا به خاکش بگذارد، وجود خارجی ندارد.
من دلم می سوزد برای تمام جزیره هایی که هرگز کاشفی به خاکشان پا نمی گذارد، شاید بزرگترین کار هر جزیره ای این است که با دانه دانه شن ها و خاکهایش تمنای حضور یک کاشف را داشته باشد، آرزویی که من هرگز فراموشش نکردم. هیچ جزیره ای نمی تواند خودش خودش را کشف کند، همیشه به یک کاشف نیاز هست، طی این مرحله بی همرهی خضر محال است

تو خضر منی، نیستی؟

باید یکبار بپرسم از تو، که کاشف تو چه کسی بود؟سالها قبل

   درست همان وقتهایی که هنوز یک

 جزیره نامکشوف بودی، یادت هست؟

 

.................................................

.................................................

.................................................

 

پکی از سیگارت
چقدر لذت بخش است

بوسه ای از لب تو کاش رسد

 

تغییر

 

آگاه شدم غلفت خود را دیدم ... بیدار شدم به خواب دیدم خود را
دو ماهه که دارم تلاش می‌کنم خودم رو جمع و جور کنم. خودم رو مشغول کنم و زندگی رو از دریچه‌ای جدید ببینم. توی این دو ماه خیلی عوض شدم. خیلی فرقها کردم. ناخواسته به سمت و سوی اخلاقیاتی راحتتر و بجوشتر متمایل شدم و اینقدر این قضیه شدید و غریب بوده که گلم هم به رویم آورد.... نازنین من مهربان بود و گفت این تغییر به سوی بهی بوده و نه بدی، لیک خود حیرانم که این نودمیده کیست در پژمرده تنم حلول کرده؟
با تمام قوایم در حال مبارزه با آن وجود قدیمی‌ام؛ آنی که غم سراپایش گرفته بود وانتقام زمین و زمان را به بهانه، از نازنین ترین خود میگیرد و شادی‌اش تمام به ماتم مات ‌مانده‌اش است. اویی که می‌خواهد در گذشته باشد و همچنان امیدوار به بازوی نحیف که مشکلات را خواهد کشت و زندگی‌شان را خواهد ساخت. آنی که نادان است. آنی که نفهم است. آنی که مهربان است ولی دست و پا گیر. آنی که هست. آنی که پوچ است. با او می‌جنگم و می‌دانم این تغییر آخرین راه من است برای نجات رابطه ای که از جان دوست تر می دارمش. از سر صبح تا به نیمه‌های شب خود را به کاری سخت و پرهمهمه سرکوب کرده‌ام که یادش نکنم. که مجالش ندهم. که خفه‌اش کنم. «خدایا... مرا چه کردی؟»
باز تا سر می‌کشم، تا به آینه نگاه می‌کنم، تا می‌خندم، تا می‌گریم، تا خودم می‌مانم و خود می‌شوم...............
مرد را دردی اگر باشد خوش است ... درد بی دردی علاجش آتش است

 

تو چی فکر می کنی؟

 

دروغ گفتن حقه منه"

وای من چه توانایی بزرگی دارم

چه قدرتی دارم من , میتونم در مورد خودم هر چیزی که دلم خواست بهت  بگم

بعد از تمام دروغهام هم بهت میگم باو کن راست میگم و تو باور میکنی!!

...

ولی من هیچوقت بهت دروغ نمیگم , باور کن راست میگم باور کن 

 

پوچ

 

می گویند زمان زود می گذرد
اما اینجا زمان میان من و دستهایم پنهان شده است
گویی ساعتها خوایبده اند

دلم برایت تنگ شده است
دل من تنگ شده است...
برای روزهایی که هیچگاه باز نمی گردند


سنگ اشتباهات من چه عجیب بزرگ است!!
سرم را می شکند...


واژه ها نمی مانند
حرفهایم را میان حرفهاشان پنهان می کنند، می لغزند و می روند پی کارشان


دنیای تاریکی که می گفتند را دیدم
عجیب تاریک بود...ته ته تاریکی پوچی نشسته بود
من با پوچی، پوچی را پوچ یافتم
اما...
پوچی با من، من را پوچ یافت...و داد زد

همه شنیدن...

همه پوچیم را شنیدند...
اما من پر بودم...
من فرار می کنم
من با همه ساعتهایی که دیر می گذرند فرار می کنم
با عقربه هاشان می چرخم و می چرخم و می چرخم
و صبر می کنم تا زمان برسد...به من برسد!
و هیچ می شوم...
سکوت می کنم به جای تمامی هیاهوهایم
سکوت می کنم به جای همه نبودن هایم

سکوت می کنم به جای همه نبودنهایت
و هیچ می شوم...
هیچ ِهیچ ِهیچ

 

 

شرمنده ام

 

 تازه داره یادم میاد چی شده

مثه یه خواب بد بود

وقتی بیدار شدم هیچی یادم نمیومد

داشتم زندگیمو می کردم

اما حالا همه چی جلو چشمه

می خوام دوباره بخوابم ...برهنه....

بگو برهنه خاکم کنند 

 

تا حالا انقدر قشنگ خودمو به اون راه نزده بودم

نمی دونم آخرش چی می شه اما

 

- در تن من گیاهی خزنده است که مرا فتح می کند

 

شد؟!؟!

همیشه به خودم می گفتم نمی شه

هیچوقت نمیشه

می گفتم حتی اگه تا تهش هم بری پایین، میای بالا...جا نمی مونی

هیچیت نمیشه

اما شد...؟!؟!

اگه شد

بدون که دلم خیلی برات تنگ میشه ... خیلی

اتوبوس

در تلق تلق های آزاردهنده اش ،
راننده ی عصبی و زمخت، لبخندهای تهوع آورش را
برای صندلیهای آخر کنار گذاشته بود..
کمی آنطرف تر ..
پیرمردهای طلبکار چشمشان به صندلی تو بود.
و نان آورانِ وفادار! که لابه لای روزنامه های _قرضی_
دنبال سرپناهی برای نگاههای سرگردانشان بودند ..
پسرک تکیه داده به میله ها
که خاکسترسیگار بزرگی اش را
روی کتابهای روشنفکری اش می ریخت..
کمی این طرف تر..
ته مانده های شب قبل،توی دهانِ خاله زنک ها ..
دو چشم مضطرب که  
مدام لندلند می کرد و صلوات می فرستاد!
و نگاهِ دهشت بار زنی که با شکم برآمده اش
تمام وحشتِ یک تردید را به موجود معصوم روی زانوانش هدیه می داد ...
تو خواب بودی انگار! وندیدی
مسافران اتوبوس شهری ، چطور جان می کندند
تا پنجره های پلمب شده را باز کنند
وزورشان نمی رسید
خودشان را به بیرون پرتاب کنند...

آه و فغان برای گوش شنوا

 

گاهی چنان عاشق میشوم که میخواهم سر به بیابان بگذارم  و گاهی چنان عاشق میشوم که میخواهم سر به بیابان بگذارم و گاهی چنان عاشق میشوم که میخوام سر به بیابان بگذارم .

کاش زندگی فقط عشق بود و گرمی دلش و حلاوت حسش و ارامش خیالش نه سردی دوری و تلخی صبر و غوغای درونش !

تسلیم شده ام ! تسلیم ماهیت سوررآلیسمی این حس ...

پروردگارا ؟

حواس پرتِ من

 

نترس

دلم تنگ هم بشه

هوای خودم را دارم

نگران من نباش

بگذار تنهایی

با حواس جمع

بغلت کنم برات حرف بزنم

تا حرفمان نشود این همه و

واهمه از نبودنت حواسم را پرت نکند

خیالت راحت

که من صبورم و سنگ

و چشم می بندم

تا تو نبینی

چه سخت میگذرم از دل این روزها

گریه نمی کنم

فهمیده ام دیگر

گریه هایم چرخ دنیا را

جور دیگری نمی چرخاند

 

صبح جمعه

می بری در اوج آرام آرام

و بعد

یکهو پوف....

می خوابی

خواب که از من بیشتر دوستش داری

برایت مثل تشکی شده ام

که حتی جمعش نمی کنی جمعه ها

غم بشریت انگار می خوره تو سرم

پاشو ، ظهرت لنگه به لنگه شده است

خسته تر نشدی از خستگی؟

ولش کن دیگر

دوره این حرفها گذشت

حالا رگ به رگ که بشوی

توی سر بالایی های خمیازه ات

تازه می رسی به فحشی که:

(سلام صبح به خیر عزیزم!)

 

 

 

هیچ

فراموش کردن نوعی از آزادی است
جبران خلیل جبران

چند روزیه دارم به این جمله فکر می کنم

راست می گویند
همه چیز در پیچهای خوب و بد زندگی فراموش می شود
زمزمه های نیمه شب
وعده های روز بعد
هم آغوشی های شبانه
حرفهای عاشقانه
همه و همه در طیفی از رنگین کمان روزگار محو می شوند

به تو حق می دهم
که دیگر نقابها را باور نکنی
که روزه سکوت بگیری و هیچ نگویی
که سر تکان دهی و آه بکشی

به تو حق می دهم که عشق را در قمارهای شبانه ببازی
و دیگر به تاس زندگی و میدان بازی اعتماد نکنی

به تو حق می دهم اگر ورق ها را قبل از بازی بشماری
و کف دستها را ببویی

حق می دهم که جام را تا نیمه بنوشی
و الباقی رابه پای نرگسهای باقچه بریزی

حق می دهم که نوشته هایم را در آتش بسوزانی
و نامم را پشت درها جا بگذاری


همش مال تو
همه حقها مال تو

من ...
من چیزی نمی خواهم
دیگر
هیچ ......... نمی خواهم
هیچ


می خواهم به هیچ اطمینان کنم


نقطه

 

 

 

این روزها بهانه های نوشتن چه کودکانه مرا به بازی می گیرند
این روزها بهانه ام گنجشکان گرسنه اند و حجوم باد
این روزها بهانه ام دورنمای توست و غروب خورشید
آخ از این روزها
از این روزها
که تو در رنگ چشمانم گم می شوی
و من همچون کودکی معصومانه می گریم
و تو با اشکهایم راحی سردی لبانم می شوی
...
آخ از این روزها که من غریبانه در رویاهایم گم می شوم
و صبحگاهان با امید نامت بیدار می شوم
و خوابت را نقاشی می کنم

نمی دانم می توانم تاب بیاورم یا نه

نمی دانم وعده دیدار نزدیک است یا نه؟!

 نمی دانم رویاهایم صادق اند یا نه؟!
نمی دانمهایم مرا در مردابهای سرد پاییزی گم می کنند
و مرا با تو تنها می گذارند
تو یی که
تویی که جا ماندی در من
تویی که ریشه دواندی در من
تویی که که تمامیتت معنا شد در من

باور کن

حرفهایم را باور کن.

نوشته هایم را باور کن

آمدنم را باور کن
که چیزی غریب مرا به سوی تو می آورد
مرا وعده دیدارت است
مرا مژده چشمانت است

تو را قسم می دهم
به هر آنچه مقدس می خوانی
که برای یکبار هم که شده
لحظه ای با من باش
لحظه ای باش و به من بیاموز که
می توان سیلی های باد را تحمل کرد
که می شود نگاه غریبه ها را تحمل کرد
که می شود ماند و ناله نکرد
که می شود عشق را اعتراف کرد
که می شود گفت
و
بگو

بگو که مسیح من اشتباه نمی کند
بگو که دیگر جای میخها بر دستناش درد نمی کند
بگو که از آسمانها برایم فرشته وار دعا می خواند
بگو که اتاقم را از تجاوز تنهایی دور می دارد
بگو که مرا می بخشد به تو
به تویی که هنوز معصومانه از دوردستها می نگری به من
منی که هنوز کم دارم تو را
...
...
می بینی

حرفهایم تمامی ندارد
پس نقطه ای نمی گذارم بر پایانش

 

بابا مسول

 

تو به قاصدک ها سپردی

تا مرا به یاد بیاورند

تو به دانه های برف سپردی

تو به موج های خروشان سپردی

تو به ماهی های هفت سین

به مورچه های پرتلاش

تو حتی به گلبرگ های پرپر در

گلدان کوچک خانه مان سپردی

تا تمام سال

مرا به یاد بیاورند

مراقبم باشند

که بخندم

که باشم و بمانم

 ولی من تنهایم

حتی اگر همه دنیا هم کنارم باشند

من بی تو تنهایم

 و در این روز

تنهاتر از همیشه 

 

مامانی

تنها بودم.

گربه روی دیوار سر زا مرد....

بچه هاش سردشون شد...

پدرشون گریه کرد.

جیغ می زد.

من ترسیدم.

بچه گربه ها هم ترسیده بودن...آخه اونا هم مامانشون تنهاشون گذاشته...

بعد از این وقتی بترسن چیکار می کنن؟کجا می رن؟ پیش کی؟...من این روزا خوب می فهمم ترس اونارو...

مامانی  خب بخشیدمت...آشتی...زود بیا بغلم کن......

تنهایی می ترسم آخه.

 

عشق و نفرت

 

می دانم که از من متنفری. می دانی می خواهم چکار کنم؟ می خواهم برایت خانه ای بسازم به بزرگی نفرتی که از من داری. خانهء نفرتمان را روی قلهء کوه می سازیم، رو به دریا و پشت به تمام ابرهای سیاه دنیا. طبقه های خانهء بزرگ نفرتمان را یکی در میان خاکستری و سبز می سازم؛ پنجره هایش را یکی در میان رو به دریا و رو به صخره ها باز می گذارم و زیر هر پنجره گلدانی می گذارم؛ یکی خاردار و یکی پر از گلهای آبی و زرد و نارنجی. نصف چشمه های جوشان حیاط خانهء نفرتمان را کور می کنیم، و برای نصف دیگر جویبار می سازیم و جویبار ها را به هم وصل می کنیم تا عصرها کنار نهری که به سمت دریا می رود بنشینیم و همینطور که به صدای آب گوش می دهیم پاهایمان را در آب خیس کنیم.

در آشپزخانهء خانهء نفرتمان دو دسته ظرف می گذاریم، یکی برای پرت کردن و شکستن و دیگری برای غذا خوردن. در خانهء نفرت انگیزمان چهار صندلی می گذاریم، دو تا رو به هم و دو تا پشت به پشت، رو به دیوار، برای وقتهایی که یکی می خواهد دیگری را نبیند. روی دیوارهای تمام اتاقهای خانهء نفرتمان تعداد زیادی عینکهای دودی و گوشی های سنگین و کلفت می گذاریم، تا هر کس در هر لحظه ای که دلش خواست از آنها استفاده کند و فکر کند که دیگری اصلا وجود ندارد. سفارش می دهیم از روی خودمان چند تا عروسک قد و نیمقد هم درست کنند تا برای تزیین در تمام راهرو ها و سالنهای پت و پهنِ خانهء نفرتمان بچینیم و کنار هر کدامشان یک دست چکش و میخ و پیچ گشتی آویزان می کنیم تا هر کس در هر جایی از خانه از آن یکی حرصش گرفت چکش و میخ و پیچ گشتی را بردارد و عروسک دیگری را جرواجر کند و قطعه های ریز ریزش را در یکی از شومینه های روشن خانه بسوزاند و کیف کند.

می دانم که از من بیشتر از تمام آدمهای دنیا تنفر داری، ولی می دانی و می دانم که تنفرت از جنس عشق است و بس. بیا تا برایت خانه ای بسازم به عظمت احساسی که نسبت به من داری، نامش را بگذار هر چه که می خواهی. خانه ای که در آن همه چیز شدید است، پر از تفاهم است و پر از اختلاف است و پر از تناقض است و پر از تمام کارهایی که هر دومان دوست داریم. خانه ای که در آن زندگی به شدت جریان دارد.

نمی دانم می آیی یا نمی آیی، ولی اگر آمدی در را پشت سرت ببند، قرار است من و تو در خانهء بزرگ پر از احساسمان تا ابد بمانیم. می آیی؟

 

انتظار

نمی دونی چقدر دلم گرفته بود ... نمی تونی حتی تصورش رو بکنی .
همه تصویرهای جلوی چشمم مثه یه فیلم کسل کننده و تکراری و تهوع آور شده بود .
آدمای رنگ به رنگ ... شلوغی و خنده های بی بهانه .
بی هدف توی خیابون های پر از ترافیک رفتن و رفتن و رفتن...

سرم درد میکرد ... بوق های ممتد مثه ضربات پی در پی پتک روی سرم فرود میومد
...
احتیاج به شنیدن یه موسیقی ملایم توی گوشام پر می زد .
با موسیقی میشه راحت تر زندگی رو و لحظه های بغض آلود رو سپری کرد .
ساعت از ده گذشت .
آدمک آویزون از آینه جلوی تاکسی با یه لبخند مسخره روی لبش بهم خیره شده بود .
چشامو توی آینه نگاه کردم ... مویرگای قرمز توی زمینه سفید خودنمایی می کرد .
چشام هیچوقت دروغ گو نبودن ... نه به خودم نه به هیچکس دیگه .
دوباره افتادم توی دل خیابون ... چشام به فضای تاریک روبروم خیره شده بود و من گیج بودم .

نمی دونم چطور اما یهو دیدم دوباره جلو در خونه ام....

وقتی از این در بیرون زدم فکرای وحشتناکی تو سرم بود.اما.....چی شد؟

چقدر ترسو  و احمقم من...

صدای چرخیدن کلید و باز شدن در کمی آرومم کرد .
در رو بستم و پشتمو به در تکیه دادم ...
صداش کردم ... صدام خیلی ضعیف بود ... گنگ و مبهم

  یه عطر خاص ... یه احساس تازه ... یه طراوت مرطوب
چشامو بستم ... تو همونجا بودی ...

خونه.....

خونه....
شبت بخیر مهربونم .
هر جا که هستی ... شبت به خیر .

گفتی بیام اومدم

 

اومدم....گفتی بیام اومدم ....پس سلام.

سلامی که شاید دیگه مثل روزای اول خوشرنگ نیست....وقتی دل آدم کدر شده باشه سلامشم بدرنگ می شه....حرفهاش هم خریداری نداره....اونوقت دیگه راحت می تونه دل بشکنه....دلم از بس تنگ شد ، از بس که بغض فرو خوردمو روونه خونه دلم کردم... از بس که بارون چشام نبارید...از بس که بارون چشام بارید ولی هنوز دلتنگ بودم....از بس که....دلم کدر شد...بدرنگ شد.تبدیل شد به مرداب آرزوها و خاطراتم. از بس بد شدم حتی دیگه معجزه عشق ، اکسیر دوستی و مهر... حتی آتیش شرمندگی از محبت هم نتونست یخ دل بدرنگمو آب کنه...یادته؟ یادته یه بار برات نوشته بودم، یه متن بود با عنوان رنگین کمون...اونجا برات از رنگ دلم گفته بودم....چه رنگای قشنگی داشت دلم اونموقع ها....یه متن دیگه هم بود ...یادته؟ در مورد احساسم...پرسیدم با این احساسم چه کنم....گفته بودم برات یه وقتایی احساسم پروانه می شه و دور شعله قلبم می رقصه...یه وقتایی کبوتر می شه و روی بام دلم پرواز میکنه وحتی دل اونایی که کبوترارو سر می برن...( کبوتر دلم این بار رو بوم دل یکی از اونا نشست...سرشو برید) ... گفتم گاهی هم احساسم کرمک میشه و سیب قلبمو گاز میزنه و هر چی که تو سطل زباله دلها باشه....گاهی پشه می شه و نیش می زنه...گاهی....

الان احساسم ماری شده و دور جام بلور قلبم پیچیده و هرکی بهش نزدیک می شه نیش می زنه....دلمو زندونی کرده این احساس لعنتی بدجنس....دلم تنگه ...دلم می خواد پرواز کنه اما بال و پرش سوخته.....همین بود که دیوونه شد...زد تو خاکی...

" وقتی که هق هق دل زجه التماسه، سرجنون سلامت که بهترین علاجه"

منو ببخش عزیز دوست داشتنی...ببخش که نمی تونم مرغ د لمو به سوی تو پرواز بدم تا باز برات نغمه عشق بخونه

شاید یه جادویی باشه که این مارو خواب کنه و دلمو آزاد کنه.....شاید یکی پیدا بشه که رگ خواب مار دلو بدونه و منو از بندش رها کنه....شاید تویی که برای دوباره نوشتنم شرط گذاشتی...تو که نمی دونی من چرا نمی نویسم...نمی دونی که چه حالیم....تو که گفتی اگه ننویسم ،یعنی دوستت ندارم...یعنی ارزشی برام نداری ، یعنی ....گفتی اگه ننویسم دلت می شکنه....آره شاید تو باشی اون غریبه که با اسب تیزپاش برای نجات دلم تاخت می زنه ....حتما تویی....آخه می دونم دلت دریاست...نگاهت آسمونه....همه قشنگی های دنیاست....بیا...اومدی؟ ولی از همین اول بگم باید مرد راه باشی...هستی؟ بسم الله.خوب.یاعلی بگو تا سفر به خونه دلم رو شروع کنی.من نشونیشو بهت می دم....آماده ای؟ اومدی؟

آره می شنوم صدای پاتو . ولی مواظب باش.....اول جاده دل یه مردابه..گفتم که...اسمش مرداب آرزوهاست ...اگه تونستی از اون مرداب بگذری می رسی به غمخونه ای که ظلمات تمومه...بپا غصه ات نگیره...توجهی نکن و رد شو...بگذر تا برسی به قتلگاه احساسم....مبادا دلت بلرزه...به سرهای بریده احساسم نگاهی ننداز تا دلت چرکین نشه....برو...برو تا برسی به قصری که روزی همه به زیبایی و شکوهش غبطه می خوردن ولی حالا جز ویروونه ای نیست....می بینی اون ماری که چمباتمه زده دور قلبم....شمشیرمهرتوازقلاف بیرون بکش..بیا به سوی دلم...دلی که همیشه دوستت داشته...بیا و نجاتش بده....تا برا قصه شب هزار دوم رو بگه....شهرزاد دلم خیلی وقته که دلش لک زده برا قصه گویی...تو بیا که دلتنگه پروانه و کبوتر و شهرزاد ......

خدای مست

هنوز نرفته و این همه دلتنگی؟!؟؟!...

بر بلندای قــله ی عشــــق

آنجا که مــن و خــــدا پیاله ای در دست ایستاده ایم ،

من حضــــور تـو را به سلامتی می نوشـــم

تا مســـتی این عشــــق به سـر حـد جنــــون رســد!!..

 

 

 

پ ن:

بایدعُنُق و وقیح

ریشخنـــد کنم

باید بخـــــندم آنقدر

تا دلم گیرد آرام ...

 

امتحان دارم...اما حال ندارم...

ما قاطرهای باربر

مخلوقات لنگ در هوایی هستیم

که نمی دانیم

به نجابت پدریمان بنازیم

یا خریت مادری...

"اوستا"...

.

.

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود…

این‌روزا اصلن حس و حال نوشتن رو ندارم، موضوع واسه نوشتن زیاد هست اما خب اصلن حسش نیست،استرس درسهای تلنبار شده وقت امتحانات هم که قوز بالا قوز...

روزمرگی ، گند ترین چیزیه که ممکنه تو امتحانا خر یه دانشجو رو بگیره

 آخ که چقدر حالم از این ایام بهم میخوره

شمعها....

همین دیروز بود که آمدی درست مثل گذشته٬نرم روی خاطراتم نشستی

خواستم تا بودنت را کنار هم جشن بگیریم٬شمع آوردم روشن کردیم...رو به روی هم نشستیم

به هم خیره ماندیم...

تیک تیک ساعت ...مدام میکوبد افکارم را..

مدام محو میشوم..

مدام..

نگاهم میکنی٬ برق نگاهت دیوانه ام میکند..

دست هایم دست هایت را میفشارند...

نگاهت میکنم..لب هایم اما! آآآه لب هایت را ..

خوابم٬افکارم میکوبد به سقف...

پرواز میکنم٬اوج میگرم ...

پشت تپه های فراموشی مینشینم..سیب میخورم..

خاک را مینویسم٬باد را میچشم...

آهسته میشوم...نرم میشوم..

آمدی باز! بیدار میشوم...خوابت میکنم..تنهایم میکنی؟! رسوایم هم !

افکارم خیسند..پلک هایم میپرند...میپرند؟!..پروانه اند مگر؟!

شم ها میسوزد...میان دود محو میشویم...روی خاک مینویسم برو..میروی..

میروی...میروی..صدایت میکنم...برگرد...برگرد...هنوز هم میروی...

فریاد میزنم..میخواهمت...قهقه زنان بر میگردی..منتظر بودی انگار..

ثانیه میکوبد هنوز..باز هم آمدی؟لیوان ها را با هم پر و خالی میکنیم؟

شمع میسوزد..سیگار میکشی...خاکستر... دست هایم را جزغاله میکند...

آب میشوم.ذره ذره...تکه تکه میشوم..

اختیار از کف میدهیم..!

گرم میشویم..صدای هوس اتاق را جان میبخشد..

ثانیه میکوبد هنوز...شمع ها میسوزند...پلک هایم پر پر میزنند!...

بی جان میشوم...بوسه بارانم میکنی...

در آغوشت میغلتم...

گریه ام میشوی...همان اشک هایم که سرد میشوند...

از چشم هایم میباری...

وقت رفتن است...

ثانیه ها عجیب میکوبند...

 

 

 

بابا

بابا.... ٬راستش خیلی وقته که میخواستم باهات حرف بزنم..

احساس میکنم غم دنیا ریخته تو دلم ٬ دست خودمم نیست..

خیلی وقته که دوس نداری سیماکوچولوتو ببوسی! اما بدون من همیشه واسه اون لحظه هایی که رو زانوت میشستم و با شکم گندت بازی میکردم بی قرارم ...دلم واسه همه اون روزایی تنگه که لبم و روی ناف گندت میزاشتم و بیییب بیییب صدا در میوردم٬ یادته میخندیدی!؟ آخه خیلییی قلقلکی بودی  بابایی !

نگام کن ؟! میبینی ؟! این اشکا رو!؟ چرا دیگه تو چشام نگا نمیکنی؟!

چرا وقتی نگات میکنم روت و ازم بر میگردونی؟! نکنه از شرم کتکهاست...یا خجالت تهمتها....بیخیال بابا....دختر خوب که از بابا کینه به دل نمی گیره....نه اما این حرفها نیست....شرم کجا بود....حتماحرف مرد یکیه ...آره؟....

 به خدا دستام هنوزم تمیزه....دستام کثیف نشده...چشامم هنوز وقتی دروغ میگم برق میزنه...

 به خدا اگه الانم ازم بپرسی کی همه لواشک هارو خورده  ! ذل میزنم تو چشات و میگم من !

 بزرگ شدن انقدر درد داره؟!

همه وقتی بزرگ میشن تنها میشن؟!

 همه وقتی هم قد من میشن دیگه روی پاهای باباشون جا نمیشن؟

 چرا انقدر برات تکراری شدم؟! چرا دیگه از من حرف نمیزنی؟! چرا دیگه با من حرف نمی زنی؟

بابا؟! میشنوی؟! دلم تنگ شده واسه حرف زدن...از همونایی که مامان حسودیش میشد..

این روزا همه یه جوری شدن ! همه میترسن باهام حرف بزنن !

دیگه  داداشم نمیخواد بیاد کنارم منو بخوابونه اما خودش زودتر خوابش ببره... 

دیگه دل هیچکی وقتی گریه می کنم نمی لرزه

این روزا خیلی تنهام...وقتی تو خونم..خودم و حبس میکنم تو اون اتاق لعنتی ! یا میخوابم یا

واسه خودم و زندگیم اشک میریزم..

 اینا رو که میگم نمیبینی!؟ یا واست مهم نیس که ببینی!؟

بابا؟....به رو خودت نمیاری که سعی می کنم زیاد خونه نباشم؟

به رو خودت نمیاری که چند وقته سر سفره ات غذایی نخوردم؟

دخترت خیلی تنها شده! تو راست گفتی بابا! من تا زمانی دورم پره آدمه که لبخند رو لبم باشه..

وقتی که چشام بارونیه همه دورم و خالی میکنن ..شاید میترسن اشک چشام خیسشون کنه...

بابایی دیگه از هیچکس و هیچ چیزی..توقع ندارم..

حتی ....تو

 

چشمهایت

 

آسمان آرام است

 و نسیم

بوی چوب خیس و

خاک باران خورده را

به سویم می آرد.

در چشمان تو اما٬

آتشی جاریست

نمی دانم دل

به امنیت دستانت دادم

یا آن را

به حرارت نگاهت

سپردم

 

بدون شرح (...به من چه...خدا به همه عقل داده...)

 

هیچ کس چیزی به آدمی نمی دهد مگر خود او. و هیچ کس چیزی از آدمی دریغ نمی دارد مگر خود او. "بازی زندگی" یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید، همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد



اگر چشم امیدتان بخدا باشد
هیچ چیز انقدر عجیب نیست که راست نباشد
هیچ چیز انقدر عجیب نیست که پیش نیاید
و هیچ چیز انقدر عجیب نیست که دیر نپاید



  چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

 

   
 
   
 حالا نظرت راجع به اسکاول شین چیه؟

آلزایمر

من دچار نوعی آلزایمر در احساساتم هستم ، هر چقدر هم در نگهداری کینه های درونم می کوشم نمی توانم از محو شدنشان خودداری کنم.
یکی از اصولی که این خاصیت من استوار بر آن است اعتقاد به این است که هر کس در هر شرایطی می تواند حق داشته باشد .
به همین سادگی!
من از کودکی علاقه ی خاصی به اذیت کردن زندگیم داشتم. همیشه قسمت های بد را جدا می کردم و آنقدر دور از دیدم قرارشان می دادم که بعد از مدتی خودم هم باورم نمی شد اتفاق افتاده اند.
عکس هایی که دوستشان نداشتم پاره شدند، خاطراتی که نمی خواستم سوختند و بعضی اتفاقات از درون گذشته ام آنقدر تمیز بیرون کشیده شده اند که کوچکترین اثری هم از آنها باقی نمانده.
با دوستانم هم همین کار را میکنم، هیچ چیز آنقدر بزرگ نیست که با انسان بودنشان مقابله کند.
همین چند هفته پیش بود که از شدت عصبانیت نفسم بالا نمی آمد و امروز هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آید چرا نباید حالت را بپرسم وقتی دلم برایت تنگ شده!
من از یک سگ هم دیرتر شرطی می شوم . بعله!

...

 

الان در چنبره ی ادمهایی هستم که وجودشان در ته قلبم سنگینی می کند وقادرند کشش وانبساط لبخندم را به سادگی منقبض کنند.ازشان می ترسم .ابن سینا می گه :من از گاو می ترسم چون شاخ دارد اما عقل نه!                                        

ایا شاد زیستنم به شاد بودنش بسته است؟ با چی شاد می شه؟من شادم؟نه ! من زمانی شاد بودم علی رغم همه ی نداشتنها احساس می کردم خوشبختی یه احساسه که می شه داشتش ،نمی خواد واسش تلاش کرد.نمی خواد براش جنگید.تو خوشبختی به همین راحتی.   

اتفاقها را در ذهنشان می سازند نه اینکه منتظر وقوعشان باشند:کافی است فکر کنند که تو الان توی ذهنت به لباس فکرمی کردی ،حالا :اره نمی گه ولی حتما رفته با از بازار یواشکی جوری که ما نفهمیم  لباس بگیره هی قایم می کنه که چی ؟ سه دست لباس می خره حتما  ورشون می داره که ما نبینیم به ما نمی گه که!ولی ما همه چیز رو زیر ذره بین داریم! یادته اون روز به ماژیک ابی نگاه می کرد؟حتما یه دست از لباسهای جدیدش آبیه.یادته یه شال قرمز رو یواشکی تو ویترین مغازه نگاه می کرد ؟حتما یه دستشم  قرمزه و....             

البته نه به این سادگی با کلمات پر لعاب وجوشش و حرارت بسیار،از نگاهت داستان می سازند واز کلماتت تراژدیهای دهشتناک

دور و بر مرا مشتی ابله فرا گرفته اند....(البته تو به خودت نگیر عزیزم)

خواب

 

خوابِ دیدنت را خواب دیده ام٬ بی تعبیر...

.

هرچند نمی دانم٬ خوابهایت را با که شریک می شوی٬ اما هنوز شریک تمام بی خوابی های من تویی...

 چشمام رو بستم و دیدمت٬ همونطوری که همیشه آرزو می کردم.. بعضی وقتا فکر می کنم اگر رویاهایم رو از من بگیرن٬ می میرم ...

می دانم قهوه ای که می نوشم با من و پیشانی و سرنوشتم٬ هیچ نسبتی ندارد! و  قسمت من از تو تنها ٬ حسرتست و فالهای حافظی که جواب نمی دهند! با اینهمه هر روز  قانون نسبیت انیشتن را مرور می کنم..شاید ...

 

.

پاییز

 

 پائیز برگها را زرد نمیکند
این قصه سوزناک دل من است ،
درگوشی به برگها گفتم
به آواز من ،
رنگ باختند و یکجا
پرپر شدند

       

 

هومن

۴آبان ۱۳۶۰......

 

تو به دنیا اومدی ...  تولدت مبارک .... اسمت را می زاریم هومن ...  از امروز مبارزه تو با واقعیتها شروع می شه ...

 

۴آبان ۱۳۸۶ .......

هنوز در حال مبارزه هستی؟!!! ...

مبارزه ای که کسی نمی دونه آیا پیروزی توش هست ؟

...
مسخره است.. نه؟!!

 

به هر حال .. تولدت مبارک ....

 

خواندن ونوشتن!

 
خب اینروزها هم دلم می خواد بنویسم هم حوصله نمیکنم هم یک خورده تنبلیم میشه هم یک یادداشتی را دارم تکمیل می کنم و وسطاش هی بر اثر همین چیزهایی که گفتم ویک چیزهای دیگه ول می کنم بعد دوباره بعد از مدتی بر می گردم سرش و یک چیزهایی حذف می کنم یک چیزهایی را اضافه وباز نصفه ونیمه رهاش کنم٬ حالا تمام اینها به کنار(آدمی است دیگر...)مشغله های ذهنی و روحی خودم و اطرافیان و این رفیق شفیق گاهی بکلی  همه چیز را مختل می کنه بطوریکه گاهی بطور کل مجبورم قید هر چی نوشتن (این هم شد نوشته؟) را بزنم در چنین مواقعی مرض مزمن خواندن به سراغم می آد(نه آواز خواندن)روزنامه ومجله و کتاب و...والبته وبلاگ خواندن٬بگذریم که خب٬ (خب که خب!)اساسا خواندن(حتی آواز خواندن هم) یکی از بهترین کار های دنیا است!(خیلی شعاری شد ٬نه؟)ولی این نوع خواندن به قصد فراموش کردن و دور شدن از خیلی چیزها٬اگرچه ناخودآگاه منتقل کنندهء اطلاعات بسیاری است٬اما پس از مدتی آدم را از هر چی خواندنی است دلزده وبیزار می کند و من به ناچار در چنین شرایطی وبرای رهایی(بخوانید برای فرار!) دوباره شروع به نوشتن می کنم ولی در حال حاضر مدتی است بین هر دو گیر کرده ام (البته بد هم نیست )و خب مدتی است از شما چه پنهان از این سیکل خواندن و نوشتن حوصله ام سررفته و همین مرا به فکر واداشته(بخوانید به این خیال افتادم )والبته خیلی دلم می خواهد که از دریچهء خیالی خیالم به دنیای خیال بگریزم !واین هردو(خواندن و نوشتن) را بگذارم تو خماری!

البته پیش خودمان بماند تنهایی حوصله ام سر می رود و دوباره به سرم می زند هی بخوانم وهی چرندیات ببافم(مثلا بنویسم).

 بعد از التحریر:تقصیرنوشتن این نوشته از من نیست از همان رفیق شفیقی است که فکر می کند من مثلا خوب می نویسم!حالا چرا اینطور فکر می کند بروید از خودش بپرسید.

این را شما نخوانید(خطاب به همان رفیق...:عزیزم حال کردی از هندونه ها!؟)

 

مزه!

 

گاهی وقتها زندگی به قدری تلخ میشه که با هیچ میزان شکری حتی یک ذره هم نمیشه  شیرینش کرد ٬منهم تازگیها در چنین مواقعی سعی نمی کنم الکی شیرینش کنم یا اصلا تغییرش بدم فقط می خوام یک کم به مزه تلخش عادت کنم ٬بهرحال از بیمزگی بهتره٬ خیلی بهتر وفکر کنم پس از مدتی همین برای خودش دوست داشتنی می شه٬گرچه که تحملش سخته وگاهی خیلی سخت و البته همین باعث میشه که هیچوقت مزه شیرین را از یاد نبری.

**************************

گاهی وقتها خوبه که آدم یک لحظات و بازیهایی را از دوران کودکی دوباره به یاد بیاره و تجربه کنه

من امروز یکی از اونا رو زیر بارون پیدا کردم٬

تاب خوردن

اگرچه تاب خوردن واقعی را بعدها وقتی آدم بزرگتر شد می فهمه(مثل حالا!!!)ولی همین باعث میشه که هیچوقت مزه تاب بازی کودکی را از یاد نبره٬ ومن امروز یکی از اون لحظات کودکی را مزه مزه کردم.