شب که می‌میرد عزا می‌گیرم...روزها همیشه برایم جدایی به همراه داشته‌اند. شب‌ها که تو را در خواب می‌بینم انگار خودم را می‌بینم که بالاخره تنهایی را گم کرده است. تو بوی سیگار می‌دهی ...چقدر سیگار کشیدن در شب را دوست دارم. آدم با عرضه‌ای هستم. از پس کارای خودم بر می‌آم. با این وجود هنوزم دوست دارم گاهی زیر پتوی مامانم بخوابم و بهش بچسبم. عقیده دارم هیچ حقیقتی وجود نداره و همه چیز تصور ماست.(البته گویا قبل ازمن فیلسوفانی اینو گفتن) بالش‌هایم را هی می‌گیرم بغلم و خودم را یک گوشه‌ی خانه قایم می‌کنم هر جا که آرام‌تر باشد هر جا که گوشه‌تر باشد هر جا که دورتر باشد هر جا که پاییز تر باشد هر جا که زمینش سرد تر باشد ...