پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

۱۵۶۷۴۹۸۲

چیزی شده ام شبیه نمیدانم ها. شبیه خط های سفید توی جاده.شبیه دلمردگی و خستگی دخترک های دبستانی که مقنعه اشان را بعد زنگ آخر میدهند بالا.چیزی شده ام شبیه مرگ.خود مرگ.مرگی که عزیز هم میکند مرگی که یا می آید یا میروند دنبالش.نیامده من هم جراتش را ندارم بروم دنبالش.جرات زنده ماندن و نبودن.همه اش  دو تا حرف فاصله.
من چیز زیادی نمی خواستم.حتی دلم را به عشق گرم نکرده بودم.این 15674982 را هنوز دوست دارم.مرا یاد روزهایی میاندازد که چیزی بود که حرمتی بود که فاصله ای بود...
صدای علی لهراسبی زنگ میزند توی گوشهایم.گوشهایی که نمیشنود.
با حریر پیله های کاغذی
واسه من جاده رو ابریشم نکن
من به پروانه شدن نمیرسم
حرمت فاصله مونو کم نکن....
حرف از علاقه زدن حرف امروز نیست.حرف فردا هم نیست.رشته های زندگی من انگاری تمام شده.فعلا چنگ انداخته ام به هوا و هی سقوط میکنم.
اینطوری که گریه میکنم زودی دلم درد میگیرد.و این گریه ها؟فکر نکنم بند بیاید.
چشم هایم؟چیزی نیست دارم کور میشوم.
خواستم بپرم.نپریدم.نشستم و غرق شدم و این تمامی معصیت من بود گناه نکرده ای که بارها شکل گرفت دود شد. من از این مرده گی خسته ام.از این متهم به گناهکار بودن.خواستم بپرم با عشق بپرم.پای راه رفتنی ندارم .