اول فقط خاموش نگاه ام می کردند. همه مثل هم و من هیچ از نگاه شان نمی فهمیدم.و هر بار تا مدت ها آن نگاه های خالی در ذهن ام می ماند ، بی تمنای معنا شدنی. اما سرانجام سماجت تکرارشان برای ام مفهومی یافت .
زنان محو ، بدون لب ، بدون دیگر اجزای صورت ، تنها با چشمانی که انگار از اعماق دنیای مردگان جاودان به بیرون می نگرند. سرهایی کوچک سوار بر اندامی نا متعارف . فاقد هرگونه زنانگی و در کالبدشان. تنها با القای حسی گنگ از زن بودن ، نگاه هایی خیره به روبرو. بدن هایی یکسر سیاه یا یکسر سفید بدون هیچ برجستگی یا فرورفتگی ای که انعطاف زنانه را یادآور باشد .
انگار له شده ، بی لبی برای گفتن و بی غروری اززیبایی . فقط نظاره می کنند خاموش وانتظارمی کشند سمج و زندگی می کنند تنها ، رهاشده در دنیایی ، خاکستری یا قهوه ای سرد و تهی .
کنارِ بعضی ها ، فضاهایی خالی و بزرگ ، گویی با تاکید حجم تنهایی شان را به تصویر می کشد.-.صندلی های سیاه ، جای های خالی سیاه ...نشسته اند به ردیف به نظاره نمایشی تکراری انگار...
نمایش دریده شدن یک زن.با پیکری با همه زنانگی اش:زیبایی...لطافت...احساس...غرور...و....
نمایش دریده شدن من ... توسط گرگهای هار و گرسنه ای که به سویم رها کرده اند...
بله. درست بعد اینکه داشتم توی شنهای کویر چرخ میخوردم و از تپههای شنی بالا میدویدم. بعد هر لحظه یک حس ترس و یک حس فرار در وجودم میدوید، درست بعد از آن همه گریزو آن همه پنهان شدن حالا در شلوغی شهری شبیه سرزمینهای رم باستان که در فیلمها می بینیم نظاره گر بریده شدن سر خود بودم...
...
بغضم اشک نمیشود!
بغض، گلویم را میفشرد، در پیلهام اسیر میشوم و هیچگاه با خود کنار نمیایم که چه پیلهای دور خودم تنیدهام! نه گلایهای دارم، نه فریادی، نه حرفی، چیزی روی سینهام سنگینی میکند، مبالغه نمیکنم، فریاد هم دیگر نمیکنم...فریادشنویی نیست آخر! «هیچ کس نمیتونه کمکت کنه، تا وقتی که خودت با خودت کنار نیای!» چه جملات کوبندهای! دیگر خاطرات هم اثر نمیکنند، من بودم گفتم باید زیست؟! من غلط کردم اگر این مزخرفات را گفتهباشم...
بغضم اشک نمیشود!
آهنگی را زیر لب، زمزمه میکنم...صدایم میلرزد، لبهایم میلرزند، بغضم را فرومیخورم، تا در جایی رهایش کنم...رهایش میکنم، اشک نمیشود! وای بر روزی که بغض اشک نشود، وای!
....
از هیچ سرشارم و عجیب که سرخوشم
اندوهی آزاردهنده نیست و دنیا همان پستوی بی هزارتوی خسته کننده است
اما من سرخوشم
بخوان و باور مکن اما سرخوش ام من این روزها
در این روزهای بی خوشی
در این روزهای بی حسی
درست وقتی که نیاز داری با دیگری باشی
به تنهایی پناه میآوری.
طوفان
خانه را از جای نمی کند
خشم تو اما...
آرام بگیر دختر
یا بمیر
تا زندگی
به آرامش
بر چیده شود
افراد زیادی هستند که در نظرم نفرتانگیزند، وقتی به این یقین میرسم که احساسی که آنها در من تولید میکنند همان کیفیت نفسانیست که من در بعضی دیگر ایجاد میکنم وحشتزده میشوم. بهخصوص که در یک مقایسهی عادلانه، به مراتب از ملاحت کمتری برخوردارم.