پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

بدون شرح (...به من چه...خدا به همه عقل داده...)

 

هیچ کس چیزی به آدمی نمی دهد مگر خود او. و هیچ کس چیزی از آدمی دریغ نمی دارد مگر خود او. "بازی زندگی" یک بازی انفرادی است. اگر خودتان عوض شوید، همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد



اگر چشم امیدتان بخدا باشد
هیچ چیز انقدر عجیب نیست که راست نباشد
هیچ چیز انقدر عجیب نیست که پیش نیاید
و هیچ چیز انقدر عجیب نیست که دیر نپاید



  چهار اثر از فلورانس اسکاول شین

 

   
 
   
 حالا نظرت راجع به اسکاول شین چیه؟

آلزایمر

من دچار نوعی آلزایمر در احساساتم هستم ، هر چقدر هم در نگهداری کینه های درونم می کوشم نمی توانم از محو شدنشان خودداری کنم.
یکی از اصولی که این خاصیت من استوار بر آن است اعتقاد به این است که هر کس در هر شرایطی می تواند حق داشته باشد .
به همین سادگی!
من از کودکی علاقه ی خاصی به اذیت کردن زندگیم داشتم. همیشه قسمت های بد را جدا می کردم و آنقدر دور از دیدم قرارشان می دادم که بعد از مدتی خودم هم باورم نمی شد اتفاق افتاده اند.
عکس هایی که دوستشان نداشتم پاره شدند، خاطراتی که نمی خواستم سوختند و بعضی اتفاقات از درون گذشته ام آنقدر تمیز بیرون کشیده شده اند که کوچکترین اثری هم از آنها باقی نمانده.
با دوستانم هم همین کار را میکنم، هیچ چیز آنقدر بزرگ نیست که با انسان بودنشان مقابله کند.
همین چند هفته پیش بود که از شدت عصبانیت نفسم بالا نمی آمد و امروز هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آید چرا نباید حالت را بپرسم وقتی دلم برایت تنگ شده!
من از یک سگ هم دیرتر شرطی می شوم . بعله!

...

 

الان در چنبره ی ادمهایی هستم که وجودشان در ته قلبم سنگینی می کند وقادرند کشش وانبساط لبخندم را به سادگی منقبض کنند.ازشان می ترسم .ابن سینا می گه :من از گاو می ترسم چون شاخ دارد اما عقل نه!                                        

ایا شاد زیستنم به شاد بودنش بسته است؟ با چی شاد می شه؟من شادم؟نه ! من زمانی شاد بودم علی رغم همه ی نداشتنها احساس می کردم خوشبختی یه احساسه که می شه داشتش ،نمی خواد واسش تلاش کرد.نمی خواد براش جنگید.تو خوشبختی به همین راحتی.   

اتفاقها را در ذهنشان می سازند نه اینکه منتظر وقوعشان باشند:کافی است فکر کنند که تو الان توی ذهنت به لباس فکرمی کردی ،حالا :اره نمی گه ولی حتما رفته با از بازار یواشکی جوری که ما نفهمیم  لباس بگیره هی قایم می کنه که چی ؟ سه دست لباس می خره حتما  ورشون می داره که ما نبینیم به ما نمی گه که!ولی ما همه چیز رو زیر ذره بین داریم! یادته اون روز به ماژیک ابی نگاه می کرد؟حتما یه دست از لباسهای جدیدش آبیه.یادته یه شال قرمز رو یواشکی تو ویترین مغازه نگاه می کرد ؟حتما یه دستشم  قرمزه و....             

البته نه به این سادگی با کلمات پر لعاب وجوشش و حرارت بسیار،از نگاهت داستان می سازند واز کلماتت تراژدیهای دهشتناک

دور و بر مرا مشتی ابله فرا گرفته اند....(البته تو به خودت نگیر عزیزم)

خواب

 

خوابِ دیدنت را خواب دیده ام٬ بی تعبیر...

.

هرچند نمی دانم٬ خوابهایت را با که شریک می شوی٬ اما هنوز شریک تمام بی خوابی های من تویی...

 چشمام رو بستم و دیدمت٬ همونطوری که همیشه آرزو می کردم.. بعضی وقتا فکر می کنم اگر رویاهایم رو از من بگیرن٬ می میرم ...

می دانم قهوه ای که می نوشم با من و پیشانی و سرنوشتم٬ هیچ نسبتی ندارد! و  قسمت من از تو تنها ٬ حسرتست و فالهای حافظی که جواب نمی دهند! با اینهمه هر روز  قانون نسبیت انیشتن را مرور می کنم..شاید ...

 

.

پاییز

 

 پائیز برگها را زرد نمیکند
این قصه سوزناک دل من است ،
درگوشی به برگها گفتم
به آواز من ،
رنگ باختند و یکجا
پرپر شدند

       

 

هومن

۴آبان ۱۳۶۰......

 

تو به دنیا اومدی ...  تولدت مبارک .... اسمت را می زاریم هومن ...  از امروز مبارزه تو با واقعیتها شروع می شه ...

 

۴آبان ۱۳۸۶ .......

هنوز در حال مبارزه هستی؟!!! ...

مبارزه ای که کسی نمی دونه آیا پیروزی توش هست ؟

...
مسخره است.. نه؟!!

 

به هر حال .. تولدت مبارک ....