ریشخنـــد کنم
باید بخـــــندم آنقدر
تا دلم گیرد آرام ...
مخلوقات لنگ در هوایی هستیم
که نمی دانیم
به نجابت پدریمان بنازیم
یا خریت مادری...
"اوستا"...
.
.
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود…
اینروزا اصلن حس و حال نوشتن رو ندارم، موضوع واسه نوشتن زیاد هست اما خب اصلن حسش نیست،استرس درسهای تلنبار شده وقت امتحانات هم که قوز بالا قوز...
روزمرگی ، گند ترین چیزیه که ممکنه تو امتحانا خر یه دانشجو رو بگیره
آخ که چقدر حالم از این ایام بهم میخوره
خواستم تا بودنت را کنار هم جشن بگیریم٬شمع آوردم روشن کردیم...رو به روی هم نشستیم
به هم خیره ماندیم...
تیک تیک ساعت ...مدام میکوبد افکارم را..
مدام محو میشوم..
مدام..
نگاهم میکنی٬ برق نگاهت دیوانه ام میکند..
دست هایم دست هایت را میفشارند...
نگاهت میکنم..لب هایم اما! آآآه لب هایت را ..
خوابم٬افکارم میکوبد به سقف...
پرواز میکنم٬اوج میگرم ...
پشت تپه های فراموشی مینشینم..سیب میخورم..
خاک را مینویسم٬باد را میچشم...
آهسته میشوم...نرم میشوم..
آمدی باز! بیدار میشوم...خوابت میکنم..تنهایم میکنی؟! رسوایم هم !
افکارم خیسند..پلک هایم میپرند...میپرند؟!..پروانه اند مگر؟!
شم ها میسوزد...میان دود محو میشویم...روی خاک مینویسم برو..میروی..
میروی...میروی..صدایت میکنم...برگرد...برگرد...هنوز هم میروی...
فریاد میزنم..میخواهمت...قهقه زنان بر میگردی..منتظر بودی انگار..
ثانیه میکوبد هنوز..باز هم آمدی؟لیوان ها را با هم پر و خالی میکنیم؟
شمع میسوزد..سیگار میکشی...خاکستر... دست هایم را جزغاله میکند...
آب میشوم.ذره ذره...تکه تکه میشوم..
اختیار از کف میدهیم..!
گرم میشویم..صدای هوس اتاق را جان میبخشد..
ثانیه میکوبد هنوز...شمع ها میسوزند...پلک هایم پر پر میزنند!...
بی جان میشوم...بوسه بارانم میکنی...
در آغوشت میغلتم...
گریه ام میشوی...همان اشک هایم که سرد میشوند...
از چشم هایم میباری...
وقت رفتن است...
ثانیه ها عجیب میکوبند...
احساس میکنم غم دنیا ریخته تو دلم ٬ دست خودمم نیست..
خیلی وقته که دوس نداری سیماکوچولوتو ببوسی! اما بدون من همیشه واسه اون لحظه هایی که رو زانوت میشستم و با شکم گندت بازی میکردم بی قرارم ...دلم واسه همه اون روزایی تنگه که لبم و روی ناف گندت میزاشتم و بیییب بیییب صدا در میوردم٬ یادته میخندیدی!؟ آخه خیلییی قلقلکی بودی بابایی !
نگام کن ؟! میبینی ؟! این اشکا رو!؟ چرا دیگه تو چشام نگا نمیکنی؟!
چرا وقتی نگات میکنم روت و ازم بر میگردونی؟! نکنه از شرم کتکهاست...یا خجالت تهمتها....بیخیال بابا....دختر خوب که از بابا کینه به دل نمی گیره....نه اما این حرفها نیست....شرم کجا بود....حتماحرف مرد یکیه ...آره؟....
به خدا دستام هنوزم تمیزه....دستام کثیف نشده...چشامم هنوز وقتی دروغ میگم برق میزنه...
به خدا اگه الانم ازم بپرسی کی همه لواشک هارو خورده ! ذل میزنم تو چشات و میگم من !
بزرگ شدن انقدر درد داره؟!
همه وقتی بزرگ میشن تنها میشن؟!
همه وقتی هم قد من میشن دیگه روی پاهای باباشون جا نمیشن؟
چرا انقدر برات تکراری شدم؟! چرا دیگه از من حرف نمیزنی؟! چرا دیگه با من حرف نمی زنی؟
بابا؟! میشنوی؟! دلم تنگ شده واسه حرف زدن...از همونایی که مامان حسودیش میشد..
این روزا همه یه جوری شدن ! همه میترسن باهام حرف بزنن !
دیگه داداشم نمیخواد بیاد کنارم منو بخوابونه اما خودش زودتر خوابش ببره...
دیگه دل هیچکی وقتی گریه می کنم نمی لرزه
این روزا خیلی تنهام...وقتی تو خونم..خودم و حبس میکنم تو اون اتاق لعنتی ! یا میخوابم یا
واسه خودم و زندگیم اشک میریزم..
اینا رو که میگم نمیبینی!؟ یا واست مهم نیس که ببینی!؟
بابا؟....به رو خودت نمیاری که سعی می کنم زیاد خونه نباشم؟
به رو خودت نمیاری که چند وقته سر سفره ات غذایی نخوردم؟
دخترت خیلی تنها شده! تو راست گفتی بابا! من تا زمانی دورم پره آدمه که لبخند رو لبم باشه..
وقتی که چشام بارونیه همه دورم و خالی میکنن ..شاید میترسن اشک چشام خیسشون کنه...
بابایی دیگه از هیچکس و هیچ چیزی..توقع ندارم..
حتی ....تو
آسمان آرام است
و نسیم
بوی چوب خیس و
خاک باران خورده را
به سویم می آرد.
در چشمان تو اما٬
آتشی جاریست
نمی دانم دل
به امنیت دستانت دادم
یا آن را
به حرارت نگاهت
سپردم