پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

خواندن ونوشتن!

 
خب اینروزها هم دلم می خواد بنویسم هم حوصله نمیکنم هم یک خورده تنبلیم میشه هم یک یادداشتی را دارم تکمیل می کنم و وسطاش هی بر اثر همین چیزهایی که گفتم ویک چیزهای دیگه ول می کنم بعد دوباره بعد از مدتی بر می گردم سرش و یک چیزهایی حذف می کنم یک چیزهایی را اضافه وباز نصفه ونیمه رهاش کنم٬ حالا تمام اینها به کنار(آدمی است دیگر...)مشغله های ذهنی و روحی خودم و اطرافیان و این رفیق شفیق گاهی بکلی  همه چیز را مختل می کنه بطوریکه گاهی بطور کل مجبورم قید هر چی نوشتن (این هم شد نوشته؟) را بزنم در چنین مواقعی مرض مزمن خواندن به سراغم می آد(نه آواز خواندن)روزنامه ومجله و کتاب و...والبته وبلاگ خواندن٬بگذریم که خب٬ (خب که خب!)اساسا خواندن(حتی آواز خواندن هم) یکی از بهترین کار های دنیا است!(خیلی شعاری شد ٬نه؟)ولی این نوع خواندن به قصد فراموش کردن و دور شدن از خیلی چیزها٬اگرچه ناخودآگاه منتقل کنندهء اطلاعات بسیاری است٬اما پس از مدتی آدم را از هر چی خواندنی است دلزده وبیزار می کند و من به ناچار در چنین شرایطی وبرای رهایی(بخوانید برای فرار!) دوباره شروع به نوشتن می کنم ولی در حال حاضر مدتی است بین هر دو گیر کرده ام (البته بد هم نیست )و خب مدتی است از شما چه پنهان از این سیکل خواندن و نوشتن حوصله ام سررفته و همین مرا به فکر واداشته(بخوانید به این خیال افتادم )والبته خیلی دلم می خواهد که از دریچهء خیالی خیالم به دنیای خیال بگریزم !واین هردو(خواندن و نوشتن) را بگذارم تو خماری!

البته پیش خودمان بماند تنهایی حوصله ام سر می رود و دوباره به سرم می زند هی بخوانم وهی چرندیات ببافم(مثلا بنویسم).

 بعد از التحریر:تقصیرنوشتن این نوشته از من نیست از همان رفیق شفیقی است که فکر می کند من مثلا خوب می نویسم!حالا چرا اینطور فکر می کند بروید از خودش بپرسید.

این را شما نخوانید(خطاب به همان رفیق...:عزیزم حال کردی از هندونه ها!؟)

 

مزه!

 

گاهی وقتها زندگی به قدری تلخ میشه که با هیچ میزان شکری حتی یک ذره هم نمیشه  شیرینش کرد ٬منهم تازگیها در چنین مواقعی سعی نمی کنم الکی شیرینش کنم یا اصلا تغییرش بدم فقط می خوام یک کم به مزه تلخش عادت کنم ٬بهرحال از بیمزگی بهتره٬ خیلی بهتر وفکر کنم پس از مدتی همین برای خودش دوست داشتنی می شه٬گرچه که تحملش سخته وگاهی خیلی سخت و البته همین باعث میشه که هیچوقت مزه شیرین را از یاد نبری.

**************************

گاهی وقتها خوبه که آدم یک لحظات و بازیهایی را از دوران کودکی دوباره به یاد بیاره و تجربه کنه

من امروز یکی از اونا رو زیر بارون پیدا کردم٬

تاب خوردن

اگرچه تاب خوردن واقعی را بعدها وقتی آدم بزرگتر شد می فهمه(مثل حالا!!!)ولی همین باعث میشه که هیچوقت مزه تاب بازی کودکی را از یاد نبره٬ ومن امروز یکی از اون لحظات کودکی را مزه مزه کردم.