شب که میمیرد عزا میگیرم...روزها همیشه برایم جدایی به همراه داشتهاند. شبها که تو را در خواب میبینم انگار خودم را میبینم که بالاخره تنهایی را گم کرده است. تو بوی سیگار میدهی ...چقدر سیگار کشیدن در شب را دوست دارم.
آدم با عرضهای هستم. از پس کارای خودم بر میآم. با این وجود هنوزم دوست دارم گاهی زیر پتوی مامانم بخوابم و بهش بچسبم.
عقیده دارم هیچ حقیقتی وجود نداره و همه چیز تصور ماست.(البته گویا قبل ازمن فیلسوفانی اینو گفتن)
بالشهایم را هی میگیرم بغلم و خودم را یک گوشهی خانه قایم میکنم
هر جا که آرامتر باشد
هر جا که گوشهتر باشد
هر جا که دورتر باشد
هر جا که پاییز تر باشد
هر جا که زمینش سرد تر باشد
...
ادامه...
مورچه ها از سر و رویم بالا می روند٬ من در مسیر جمع آوری آذوغه آنها خوابیده ام. آنطرف اتاق پوسته موز و خرده های کیک و نان و چند دانه ای برنج ریخته است٬ حوصله تمیز کردن اتاق را ندارم. هوا خیلی گرم است. نگاه کردن مورچه ها و کارهایشان جذابتر است .مورچه ها در مسیری دوبانده و البته ناصاف از این طرف اتاق از روی من رد می شوند٬ می روند روی دیوار٬ بعد سقف و پس از گذشتن از سه کنج سقف٬ از دیوار کناری پایین می آیند و ناپدید می شوند٬ من هیچ سوراخی آنطرف ها ندیدم که مورچه ها در آن بروند٬ بعضی شان بار دارند٬ یعنی خرده های خوراکی به دندان دارند بقیه هم دست خالی طی طریق می کنند. یک دور قمری می زنند٬ فکر می کنم فقط برای اینکه از روی من رد شوند٬ آخر من خیس عرقم! گفتم که٬ هوا خیلی گرم است. مورچه ها تعدادشان خیلی زیاد است ؛ شاید ۵هزارتا. باور نمی کنی؟ من خودم شمردم٬ یعنی تعداد قدمهایشان را شمردم٬ ۲۰هزارتایی بود. اول دیوانه شدم٬ اما وقتی یک جفت مگس برای جفتگیری جایی بهتر از هیکل گنده من پیدا نکردند٬ قدم زدن مورچه ها را ترجیح دادم. به گمانم خیلی بهتر است که آدم زیر پای مورچه ها مورمورش شود تا اینکه رختخواب معاشقه خیس دو مگس گهی باشد! نه؟ این هم سرنوشت ماست؛ سر پیری فرمولهای انتگرال٬ مسابقه فرار کردن از مغز گذاشته اند٬ اما در عوض٬ مورچه ها و مگس ها دعوایشان شده تا هرکدام به نحو احسن من را به گند بکشند. همین الان یکی از مورچه ها روی کلمه گند وایستاد! - راستی٬ همین الان این هم آمد برایم: «اشکاتو پاک کن همسفر٬ گاهی باید بازی روی باخت٬ اما باز می شه زندگی رو ساخت.» اوضاعم با این نصیحت فیلسوفانه قشنگتر شد. - ما به راهی می رفتیم٬ اما نمی دانستیم به کجا و سرنوشت به دنبال رد پامان بود چون دیوانه ای تیغ در دست. (آرسنی تارکوفسکی) این هم نوشتم برای بالا رفتن درجه روشنفکری پست.