الان در چنبره ی ادمهایی هستم که وجودشان در ته قلبم سنگینی می کند وقادرند کشش وانبساط لبخندم را به سادگی منقبض کنند.ازشان می ترسم .ابن سینا می گه :من از گاو می ترسم چون شاخ دارد اما عقل نه!
ایا شاد زیستنم به شاد بودنش بسته است؟ با چی شاد می شه؟من شادم؟نه ! من زمانی شاد بودم علی رغم همه ی نداشتنها احساس می کردم خوشبختی یه احساسه که می شه داشتش ،نمی خواد واسش تلاش کرد.نمی خواد براش جنگید.تو خوشبختی به همین راحتی.
اتفاقها را در ذهنشان می سازند نه اینکه منتظر وقوعشان باشند:کافی است فکر کنند که تو الان توی ذهنت به لباس فکرمی کردی ،حالا :اره نمی گه ولی حتما رفته با از بازار یواشکی جوری که ما نفهمیم لباس بگیره هی قایم می کنه که چی ؟ سه دست لباس می خره حتما ورشون می داره که ما نبینیم به ما نمی گه که!ولی ما همه چیز رو زیر ذره بین داریم! یادته اون روز به ماژیک ابی نگاه می کرد؟حتما یه دست از لباسهای جدیدش آبیه.یادته یه شال قرمز رو یواشکی تو ویترین مغازه نگاه می کرد ؟حتما یه دستشم قرمزه و....
البته نه به این سادگی با کلمات پر لعاب وجوشش و حرارت بسیار،از نگاهت داستان می سازند واز کلماتت تراژدیهای دهشتناک
دور و بر مرا مشتی ابله فرا گرفته اند....(البته تو به خودت نگیر عزیزم)