شب که میمیرد عزا میگیرم...روزها همیشه برایم جدایی به همراه داشتهاند. شبها که تو را در خواب میبینم انگار خودم را میبینم که بالاخره تنهایی را گم کرده است. تو بوی سیگار میدهی ...چقدر سیگار کشیدن در شب را دوست دارم.
آدم با عرضهای هستم. از پس کارای خودم بر میآم. با این وجود هنوزم دوست دارم گاهی زیر پتوی مامانم بخوابم و بهش بچسبم.
عقیده دارم هیچ حقیقتی وجود نداره و همه چیز تصور ماست.(البته گویا قبل ازمن فیلسوفانی اینو گفتن)
بالشهایم را هی میگیرم بغلم و خودم را یک گوشهی خانه قایم میکنم
هر جا که آرامتر باشد
هر جا که گوشهتر باشد
هر جا که دورتر باشد
هر جا که پاییز تر باشد
هر جا که زمینش سرد تر باشد
...
ادامه...
من دچار نوعی آلزایمر در احساساتم هستم ، هر چقدر هم در نگهداری کینه های درونم می کوشم نمی توانم از محو شدنشان خودداری کنم. یکی از اصولی که این خاصیت من استوار بر آن است اعتقاد به این است که هر کس در هر شرایطی می تواند حق داشته باشد . به همین سادگی! من از کودکی علاقه ی خاصی به اذیت کردن زندگیم داشتم. همیشه قسمت های بد را جدا می کردم و آنقدر دور از دیدم قرارشان می دادم که بعد از مدتی خودم هم باورم نمی شد اتفاق افتاده اند. عکس هایی که دوستشان نداشتم پاره شدند، خاطراتی که نمی خواستم سوختند و بعضی اتفاقات از درون گذشته ام آنقدر تمیز بیرون کشیده شده اند که کوچکترین اثری هم از آنها باقی نمانده. با دوستانم هم همین کار را میکنم، هیچ چیز آنقدر بزرگ نیست که با انسان بودنشان مقابله کند. همین چند هفته پیش بود که از شدت عصبانیت نفسم بالا نمی آمد و امروز هر چقدر فکر می کنم یادم نمی آید چرا نباید حالت را بپرسم وقتی دلم برایت تنگ شده! من از یک سگ هم دیرتر شرطی می شوم . بعله!