خواستم تا بودنت را کنار هم جشن بگیریم٬شمع آوردم روشن کردیم...رو به روی هم نشستیم
به هم خیره ماندیم...
تیک تیک ساعت ...مدام میکوبد افکارم را..
مدام محو میشوم..
مدام..
نگاهم میکنی٬ برق نگاهت دیوانه ام میکند..
دست هایم دست هایت را میفشارند...
نگاهت میکنم..لب هایم اما! آآآه لب هایت را ..
خوابم٬افکارم میکوبد به سقف...
پرواز میکنم٬اوج میگرم ...
پشت تپه های فراموشی مینشینم..سیب میخورم..
خاک را مینویسم٬باد را میچشم...
آهسته میشوم...نرم میشوم..
آمدی باز! بیدار میشوم...خوابت میکنم..تنهایم میکنی؟! رسوایم هم !
افکارم خیسند..پلک هایم میپرند...میپرند؟!..پروانه اند مگر؟!
شم ها میسوزد...میان دود محو میشویم...روی خاک مینویسم برو..میروی..
میروی...میروی..صدایت میکنم...برگرد...برگرد...هنوز هم میروی...
فریاد میزنم..میخواهمت...قهقه زنان بر میگردی..منتظر بودی انگار..
ثانیه میکوبد هنوز..باز هم آمدی؟لیوان ها را با هم پر و خالی میکنیم؟
شمع میسوزد..سیگار میکشی...خاکستر... دست هایم را جزغاله میکند...
آب میشوم.ذره ذره...تکه تکه میشوم..
اختیار از کف میدهیم..!
گرم میشویم..صدای هوس اتاق را جان میبخشد..
ثانیه میکوبد هنوز...شمع ها میسوزند...پلک هایم پر پر میزنند!...
بی جان میشوم...بوسه بارانم میکنی...
در آغوشت میغلتم...
گریه ام میشوی...همان اشک هایم که سرد میشوند...
از چشم هایم میباری...
وقت رفتن است...
ثانیه ها عجیب میکوبند...