نمی دونی چقدر دلم گرفته بود ... نمی تونی حتی تصورش رو بکنی .
همه تصویرهای جلوی چشمم مثه یه فیلم کسل کننده و تکراری و تهوع آور شده بود .
آدمای رنگ به رنگ ... شلوغی و خنده های بی بهانه .
بی هدف توی خیابون های پر از ترافیک رفتن و رفتن و رفتن...
سرم درد میکرد ... بوق های ممتد مثه ضربات پی در پی پتک روی سرم فرود میومد
...
احتیاج به شنیدن یه موسیقی ملایم توی گوشام پر می زد .
با موسیقی میشه راحت تر زندگی رو و لحظه های بغض آلود رو سپری کرد .
ساعت از ده گذشت .
آدمک آویزون از آینه جلوی تاکسی با یه لبخند مسخره روی لبش بهم خیره شده بود .
چشامو توی آینه نگاه کردم ... مویرگای قرمز توی زمینه سفید خودنمایی می کرد .
چشام هیچوقت دروغ گو نبودن ... نه به خودم نه به هیچکس دیگه .
دوباره افتادم توی دل خیابون ... چشام به فضای تاریک روبروم خیره شده بود و من گیج بودم .
نمی دونم چطور اما یهو دیدم دوباره جلو در خونه ام....
وقتی از این در بیرون زدم فکرای وحشتناکی تو سرم بود.اما.....چی شد؟
چقدر ترسو و احمقم من...
صدای چرخیدن کلید و باز شدن در کمی آرومم کرد .
در رو بستم و پشتمو به در تکیه دادم ...
صداش کردم ... صدام خیلی ضعیف بود ... گنگ و مبهم
یه عطر خاص ... یه احساس تازه ... یه طراوت مرطوب
چشامو بستم ... تو همونجا بودی ...
خونه.....
خونه....
شبت بخیر مهربونم .
هر جا که هستی ... شبت به خیر .