پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

نقطه

 

 

 

این روزها بهانه های نوشتن چه کودکانه مرا به بازی می گیرند
این روزها بهانه ام گنجشکان گرسنه اند و حجوم باد
این روزها بهانه ام دورنمای توست و غروب خورشید
آخ از این روزها
از این روزها
که تو در رنگ چشمانم گم می شوی
و من همچون کودکی معصومانه می گریم
و تو با اشکهایم راحی سردی لبانم می شوی
...
آخ از این روزها که من غریبانه در رویاهایم گم می شوم
و صبحگاهان با امید نامت بیدار می شوم
و خوابت را نقاشی می کنم

نمی دانم می توانم تاب بیاورم یا نه

نمی دانم وعده دیدار نزدیک است یا نه؟!

 نمی دانم رویاهایم صادق اند یا نه؟!
نمی دانمهایم مرا در مردابهای سرد پاییزی گم می کنند
و مرا با تو تنها می گذارند
تو یی که
تویی که جا ماندی در من
تویی که ریشه دواندی در من
تویی که که تمامیتت معنا شد در من

باور کن

حرفهایم را باور کن.

نوشته هایم را باور کن

آمدنم را باور کن
که چیزی غریب مرا به سوی تو می آورد
مرا وعده دیدارت است
مرا مژده چشمانت است

تو را قسم می دهم
به هر آنچه مقدس می خوانی
که برای یکبار هم که شده
لحظه ای با من باش
لحظه ای باش و به من بیاموز که
می توان سیلی های باد را تحمل کرد
که می شود نگاه غریبه ها را تحمل کرد
که می شود ماند و ناله نکرد
که می شود عشق را اعتراف کرد
که می شود گفت
و
بگو

بگو که مسیح من اشتباه نمی کند
بگو که دیگر جای میخها بر دستناش درد نمی کند
بگو که از آسمانها برایم فرشته وار دعا می خواند
بگو که اتاقم را از تجاوز تنهایی دور می دارد
بگو که مرا می بخشد به تو
به تویی که هنوز معصومانه از دوردستها می نگری به من
منی که هنوز کم دارم تو را
...
...
می بینی

حرفهایم تمامی ندارد
پس نقطه ای نمی گذارم بر پایانش

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد