در تلق تلق های آزاردهنده اش ،
راننده ی عصبی و زمخت، لبخندهای تهوع آورش را
برای صندلیهای آخر کنار گذاشته بود..
کمی آنطرف تر ..
پیرمردهای طلبکار چشمشان به صندلی تو بود.
و نان آورانِ وفادار! که لابه لای روزنامه های _قرضی_
دنبال سرپناهی برای نگاههای سرگردانشان بودند ..
پسرک تکیه داده به میله ها
که خاکسترسیگار بزرگی اش را
روی کتابهای روشنفکری اش می ریخت..
کمی این طرف تر..
ته مانده های شب قبل،توی دهانِ خاله زنک ها ..
دو چشم مضطرب که
مدام لندلند می کرد و صلوات می فرستاد!
و نگاهِ دهشت بار زنی که با شکم برآمده اش
تمام وحشتِ یک تردید را به موجود معصوم روی زانوانش هدیه می داد ...
تو خواب بودی انگار! وندیدی
مسافران اتوبوس شهری ، چطور جان می کندند
تا پنجره های پلمب شده را باز کنند
وزورشان نمی رسید
خودشان را به بیرون پرتاب کنند...