آگاه شدم غلفت خود را دیدم ... بیدار شدم به خواب دیدم خود را
دو ماهه که دارم تلاش میکنم خودم رو جمع و جور کنم. خودم رو مشغول کنم و زندگی رو از دریچهای جدید ببینم. توی این دو ماه خیلی عوض شدم. خیلی فرقها کردم. ناخواسته به سمت و سوی اخلاقیاتی راحتتر و بجوشتر متمایل شدم و اینقدر این قضیه شدید و غریب بوده که گلم هم به رویم آورد.... نازنین من مهربان بود و گفت این تغییر به سوی بهی بوده و نه بدی، لیک خود حیرانم که این نودمیده کیست در پژمرده تنم حلول کرده؟
با تمام قوایم در حال مبارزه با آن وجود قدیمیام؛ آنی که غم سراپایش گرفته بود وانتقام زمین و زمان را به بهانه، از نازنین ترین خود میگیرد و شادیاش تمام به ماتم مات ماندهاش است. اویی که میخواهد در گذشته باشد و همچنان امیدوار به بازوی نحیف که مشکلات را خواهد کشت و زندگیشان را خواهد ساخت. آنی که نادان است. آنی که نفهم است. آنی که مهربان است ولی دست و پا گیر. آنی که هست. آنی که پوچ است. با او میجنگم و میدانم این تغییر آخرین راه من است برای نجات رابطه ای که از جان دوست تر می دارمش. از سر صبح تا به نیمههای شب خود را به کاری سخت و پرهمهمه سرکوب کردهام که یادش نکنم. که مجالش ندهم. که خفهاش کنم. «خدایا... مرا چه کردی؟»
باز تا سر میکشم، تا به آینه نگاه میکنم، تا میخندم، تا میگریم، تا خودم میمانم و خود میشوم...............
مرد را دردی اگر باشد خوش است ... درد بی دردی علاجش آتش است