درختی بود
سالها پیش
سبز
استوار
شستشوی مغزی دادندش
دسته تبری است اکنون
و آن درخت دیگر
نشسته در کافه ای
به همه کولی میدهد
به شیاطین و فرشتگان
به مردان و نامردان
.
.
.
تمام جنگل در شهر است اکنون
چرا هیچکس مرا که در کافه نشسته ام ندید
من که کولی میدهم به همه...
من که مرده ام
و باز خنجر میخورم
من که مرده ام و باز میسوزم با سیگار
من در معاشقه با تبرباخت را بردم.