زنی دردش گرفت و کودکی وارونه بی هیچ اصراری برای آمدن ... اما چنان به پشتش کوبیدند که:
هان ! خفه!
آمدنت اجباریست.... !
.
.
.
وقتی از مادرمتولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت که :
بعد از این با تو خواهم بود
از او پرسیدم :کیستی؟
گفت: غم
فکر کردم غم عروسکی خواهد بودکه من بعدها با او بازی خواهم کرد....
اما بعد فهمیدم که من عروسکی شدم در دستان غم....
.
.
.
۲۵ساله شدم و هنوز متحیر و معترض آمدن...