پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

پارانوئیدهای سپید

سپیدی های روسیاه

کابوس

بله. درست بعد این‌که داشتم توی شن‌های کویر چرخ می‌خوردم و از تپه‌های شنی بالا می‌دویدم. بعد هر لحظه یک حس ترس و یک حس فرار در وجودم می‌دوید، درست بعد از آن همه گریزو آن همه پنهان شدن حالا در شلوغی شهری شبیه سرزمینهای رم باستان که در فیلمها می بینیم نظاره گر بریده شدن سر خود بودم...

...

بغضم اشک نمی‌شود!
بغض، گلویم را می‌فشرد، در پیله‌ام اسیر می‌شوم و هیچ‌گاه با خود کنار نمی‌ایم که چه پیله‌ای دور خودم تنیده‌ام! نه گلایه‌ای دارم، نه فریادی، نه حرفی، چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند، مبالغه نمی‌کنم، فریاد هم دیگر نمی‌کنم...فریادشنویی نیست آخر! «هیچ کس نمی‌تونه کمکت کنه، تا وقتی که خودت با خودت کنار نیای!» چه جملات کوبنده‌ای! دیگر خاطرات هم اثر نمی‌کنند، من بودم گفتم باید زیست؟! من غلط کردم اگر این مزخرفات را گفته‌باشم...
بغضم اشک نمی‌شود!
آهنگی را زیر لب، زمزمه می‌کنم...صدایم می‌لرزد، لب‌هایم می‌لرزند، بغضم را فرومی‌خورم، تا در جایی رهایش کنم...رهایش می‌کنم، اشک نمی‌شود! وای بر روزی که بغض اشک نشود، وای!
....

از هیچ سرشارم و عجیب که سرخوشم
اندوهی آزاردهنده نیست و دنیا همان پستوی بی هزارتوی خسته کننده است
اما من سرخوشم
بخوان و باور مکن اما سرخوش ام من این روزها
در این روزهای بی خوشی

در این روزهای بی حسی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد