اول فقط خاموش نگاه ام می کردند. همه مثل هم و من هیچ از نگاه شان نمی فهمیدم.و هر بار تا مدت ها آن نگاه های خالی در ذهن ام می ماند ، بی تمنای معنا شدنی. اما سرانجام سماجت تکرارشان برای ام مفهومی یافت .
زنان محو ، بدون لب ، بدون دیگر اجزای صورت ، تنها با چشمانی که انگار از اعماق دنیای مردگان جاودان به بیرون می نگرند. سرهایی کوچک سوار بر اندامی نا متعارف . فاقد هرگونه زنانگی و در کالبدشان. تنها با القای حسی گنگ از زن بودن ، نگاه هایی خیره به روبرو. بدن هایی یکسر سیاه یا یکسر سفید بدون هیچ برجستگی یا فرورفتگی ای که انعطاف زنانه را یادآور باشد .
انگار له شده ، بی لبی برای گفتن و بی غروری اززیبایی . فقط نظاره می کنند خاموش وانتظارمی کشند سمج و زندگی می کنند تنها ، رهاشده در دنیایی ، خاکستری یا قهوه ای سرد و تهی .
کنارِ بعضی ها ، فضاهایی خالی و بزرگ ، گویی با تاکید حجم تنهایی شان را به تصویر می کشد.-.صندلی های سیاه ، جای های خالی سیاه ...نشسته اند به ردیف به نظاره نمایشی تکراری انگار...
نمایش دریده شدن یک زن.با پیکری با همه زنانگی اش:زیبایی...لطافت...احساس...غرور...و....
نمایش دریده شدن من ... توسط گرگهای هار و گرسنه ای که به سویم رها کرده اند...